-
بهار
جمعه 4 فروردین 1396 18:12
بهار که می شود دلم پر می کشد برای درختان آلوچه ی صف کشیده کنار دیوار کاهگلی باغ بالا.. حاشیه جاده ای که زیباترین منظره ی جهان را در دلم رسم می کند. بهار که می شود تازگی و برق زدن های برگ ها دلم را به رقص درمی آورد. مگر می شود بهار باشد و عاشق نباشی؟ مگر می شود بهار بیاید و تو هنوز توی زمستان لابلای لباس های ضخیم دلت...
-
کودکان دیروز و امروز
پنجشنبه 3 فروردین 1396 18:32
تنها عکسی که از روزگار بچگی ام دارم .. چهار ساله ام شاید هم کوچکتر و از آن پستانک های سوتک دار هم در دهانم چپانده اند و در آغوش یکی از اقوام بزرگوار به دوربین خیره شده ام ... تمام کودکی ام همین است . یاشاید هم بوده و در آلبوم قدیمی خانوادگی ام جایش خالی ست ... بارها و بارها همان عکس را مرور می کنم دخترکی با موهای وز...
-
بغض لعنتی
دوشنبه 30 اسفند 1395 11:24
بغض دارم .... به دلیل بسیاری از بی دلیل هایی که زندگی ام را به فرودست ترین روزمرگی اش کشانده است..از دیشب این بغض مثل درخت سیب در گلویم جوانه زده است تا به امروز برسم ... دیشب خواب دیده ام. خوابی که همه ی نظم ذهنم را به آشوب کشیده است . امروز باید سال تحویل شود . روزی که شاید مثل هیچ روزی نباشد اما مثل همیشه است.. به...
-
جشنواره ی دلم
یکشنبه 22 اسفند 1395 14:39
ساعت 9و بیست دقیقه شب است. پدر توی رختخوابش بی تابی می کند. به سراغش می روم دگمه های لباس خوابش را یکی درمیان اشتباه بسته است و نمی تواند بخوابد... چشمهای بی فروغش را به نگاه سوالی من می دوزد: - چی شده آقاجان؟ حرف نمی زند . اشاره می کند. ماههاست که صدایش را نشنیده ام. ماههاست که اسمم را به زبان نیاورده است... دگمه های...
-
چیزی به نام زمان
چهارشنبه 11 اسفند 1395 10:22
آرامش چیست؟ «دیواری آهنین به روی گذشته و آینده کشیدن و اندیشیدن به حال». گاهی فکر میکنم نابغه ای که این جمله را نوشته، چرا درک نمی کرده که ما هرچه میکشیم از «حال»مان است ... گیرم که دور آینده و گذشته را خط قرمز کشیدیم. گیرم که فیلسوف مآبانه، از گذشته هیچ یاد نکردیم، گیرم که فردا که هرگز نمی آید را فریاد نکردیم. با...
-
تولدت مبارک پدر
چهارشنبه 27 بهمن 1395 14:16
امروز هم روز خاصی نیست؛ نه تبریکی ، نه نگاه مهربانی و نه حتی به یاد آوردنی امروز هم روز سرد زمستانی است با برف های به جا مانده از بارندگی های اخیر، با تکرار همیشگی زندگی مان امروز هیچکس نمی داند که چه روزیست.. حتی فرزندانت ، حتی همسرت که عمری در کنارت زندگی کرده و هنوز هم گوشه ای از زندگی ات را اشغال کرده است. چشم...
-
این روزها
چهارشنبه 13 بهمن 1395 10:36
صبحی برفی است و من این چند روز احساس عجیبی دارم .. حس نزدیکی به خدا ..آنقدر نزدیک که حتی آدم ها خوابم را می بینند و آنقدر مهربان که حتی دیگران هم حسش کرده اند.. این روزها دلم قید خیلی چیزها را زده است و فقط لبهایم دعایش را زمزمه می کند و دلم هر لحظه دارد برای رسیدنش لحظه شماری می کند .. خدا همین نزدیکی هاست ... کنار...
-
کابوس شیرین
یکشنبه 10 بهمن 1395 10:05
انگار کسی دارد خفه ام می کند... می خندد و دست هایش بیشتر دور گردنم فشرده می شود و من دست و پا می زنم و به این شوخی تلخ می خندم . با صدای فریادی از خواب می پرم ... لعنت می فرستم بر این صدای بلند و بیهوده که نگذاشت کار تمام بشود...خسته ام از این صبح بیداری ها .. ازاین تلخی هایی که نه رهایم می کند و نه خفه ام می کند......
-
چهار عنصر طبیعت
شنبه 9 بهمن 1395 16:01
یک روز زمستانی است، اما بهار را انگار دارد با خودش یدک می کشد... دیروز جمعه دلگیر بارانی بود که به قول مادرم سیاه بود و سنگین... و امروز هوا آفتابی و سرد ، و آرام و مثل همه ی روزها پر از خبرهای معمولی و اتفاق های ساده است... اما فراتر از خود و خانواده که فکر می کنم می بینم خاک و آب و آتش و هوا این چهار عنصر مهم طبیعت...
-
فاجعه ای به درازنای ابدیت
جمعه 1 بهمن 1395 13:57
24 ساعت یا نه بیشتر از یک عمر است که استرس و اضطراب از دل و جان همه ی ایرانی های نگران بیرون نرفته هر آوار و آهن پاره ای را که برمی دارند ، دل همه انسان ها به تپش می افتد شاید کسی زیرآن آوار گوشه ای دنج افتاده باشد و نفس بکشد.. هرچند منطق به بدترین و دلخراش ترین وجهی دلیل می آورد که زیر صدها تن آهن و خاک بعید است که...
-
خانه سالمندان
سهشنبه 28 دی 1395 21:08
وسوسه ی سرچ کردن خانه سالمندان وقتی به جانم افتاد که برخاستن و راه رفتن پدر را که هر روز سخت تر می شد امشب دیدم ، دیگر تحمل نکردم و بعد از شام به سرعت سیستم را روشن کردم و شروع به سرچ کردن آسایشگاه های سالمندان کردم . چیزی که هر وقت به آن فکر می کنم ناخودآگاه دست و دلم می لرزد ... حس خوبی ندارم حتی شرایطش را بخوانم .....
-
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع می شود.
سهشنبه 28 دی 1395 00:23
همه چیز از یک سرماخوردگی ساده شروع شد در فصلی که معمولاً اتفاق می افتد... اما این سرماخوردگی آنقدر طولانی شد و آنقدر کش آمد که از کش و قوس ها و تب و لرزها و بی حالی هایش سرطان بیرون زد ... درباورمان نمی گنجید، مثل همیشه، انگار عادت کرده بودیم مریضی را ساده بگیریم ... و وقتی که حادثه خود را نشان داد، باور کردیم که هر...
-
جمعه های دلتنگ
جمعه 17 دی 1395 18:40
دلتنگی غروب جمعه چسبیده بیخ گلویمان. در سکوت چشم های بسته ی پدر و در نگاه تکیده ی مادر و در دردهای به هم پیچیده ی ای که انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد تا جمعه هایمان را که سالهاست در پیله های ابریشمی تنهایی تافته شده اند به پروانگی روزهای روشن و آفتابی دعوت کند.. سالهاست کسی ما را به میهمانی گنجشک ها نمی برد و هیچ...
-
خواب نوشتهام
شنبه 11 دی 1395 14:13
وارد پذیرایی می شوم.... با تعجب به جمع نشسته در اتاق را نگاه می کنم. به آرامی سلام می کنم. خاله روح انگیز با همان مهربانی و چهره ی بشاش دستهایش را برای در آغوش گرفتنم باز می کند به طرفش می روم و مرا با محبت می بوسد... آقاجان با همان صلابت همیشگی اش دارد حرف می زند. آن طرف تر آقا خسرو پسر عمه ام نشسته... عمه.. و خیلی...
-
چرا.. خدا من؟!
شنبه 4 دی 1395 14:31
بعضی چیزها را نمی شود نوشت، نمی شود گفت که تف سربالاست که جوابش نگاههایی از سر ترحم و دلسوزی است و پر از تحقیر و آتش گرفتن دلی که انگار هیچ کس حرف هایش را نمی فهمد.. کجای دفترم بنویسم از پدری که روز به روز از دنیای بیرونش جدا می شود و به رقت انگیزترین شکلی دارد در درون خودش محومی شود.. کجای دلم بگذارم وقتی که خسته از...
-
یلدا ...
چهارشنبه 1 دی 1395 00:33
یلدا که می شود، انگار به تحویل فصل نویی نزدیک می شویم که پر است از لحظه های خیال انگیز و رویایی خاطرات دور و نزدیک و شاید تنها مأمن آرامش آدم کرسی گرم اتاقی کوچک و قدیمی در دل سوز و سرمای زمستان با برفی که پشت پنجره می بارد و با قصه های مادربزرگ و حافظ قدیمی پدربزرگ که دستش می گیرد و با غرور به مخدعه اش تکیه می دهد و...
-
مادر
پنجشنبه 25 آذر 1395 00:43
در شبی سرد، بهار از پاییز رویید و تو به دنیا آمدی ، چه فرقی می کند در کدام دهه و کدام سده و هزاره بود که آفتاب ، از شرق نگاه تو دمید ... و تو به دنیا آمدی . نه اولی بودی و نه ته تغاری ، اما عزیز بودی ... مثل همه ی بچه هایی که مادر بزرگ پشت سرهم به دنیا آورد و در باغ کوچک و بهشتی اش ، قد کشیدید و بزرگ شدید... سالها...
-
کنار آمدن!
سهشنبه 23 آذر 1395 13:50
من معتقدم آدم ها هرچه قدر هم بخواهند با اتفاق ها و حادثه های غیر مترقبه هم که بجنگند و مبارزه کنند. بالاخره به جایی می رسند که بعد از کلی خستگی با آن کنار می آیند . حکایت عینک مطالعه من است. و یک پیچ گوشتی کوچک که کنار قاب عینکم جا خوش کرده ... اوایل وقتی پیچ عینکم شل می شد و شیشه اش می افتاد و همیشه هم شانس می آوردم...
-
فردا...
یکشنبه 21 آذر 1395 00:29
دریکی از سردترین شب های آخر پاییز ، در همان خلوت دلخواسته ای که تنها سکوت است و سکوت نشسته ام... هوا دیروز برفی بود و انگار چیزی دور از آداب و عرف طبیعت رخ داده باشد... پاییز باشد و برف آن هم وقتی که باید فقط باران ببارد و برگ ها را آرام آرام ، رنگ بزند ،زرد کند ، قرمز کند،، نه اینگونه وحشیانه و بی گدار ، چنان...
-
سایه پدر!
چهارشنبه 17 آذر 1395 21:17
شاید دورترین خاطره من از پدر دست های بزرگ و گرمش بود که هرگز حس گرم و مهربانش را فراموش نمی کنم. پدر بلد نبود احساسش را بیان کند نه به فرزندانش و نه حتی نوه هایش محبت آمیز ترین واژه ای که از دهانش بیرون می آمد «بالام» بود به ترکی یعنی فرزندم ... هنوز یادم هست وقتی نوه هایش را که الان هرکدام برای خود آدم های موفقی در...
-
آدم های گمشده در آرزوها
چهارشنبه 10 آذر 1395 10:25
چقدر این روزها حرف در گلو دارم و هی قورتش می دهم... اصلا روزگار هم با من درافتاده است انگار.. وقتی که حس و حال نوشتن را دارم یا در پیاده روی شهر قدم می زنم و از سوز سرما همینطور مغز متراکم من انباشته از واژه می شود اما نمی توانم آن را جایی بنویسم ، یا حتی وقتی یک غزل کامل می آید یا محل کارم هستم و مشغول کار کردن و یا...
-
دهقان فداکار و قطاری که به دادش نرسید!
شنبه 6 آذر 1395 14:13
پاییز دیوانه ی بیرحم که یک هفته ای می شود دست از سر ما برنداشته و سوز و یخبندان بی بارشش را ارزانی مردم کرده است هنوز ادامه دارد... شب ها با منفی 20 درجه به صبح می رسیم و صبح تا شب از سرما می لرزیم اما دلمان خوش است که حداقل امکانات را داریم و زنده ایم.این بار دیوانه تر از پاییز ، حادثه ها بودکه دلمان را خراشید و ترس...
-
خیال
پنجشنبه 27 آبان 1395 00:31
اسمش خیال بود... راستش را بخواهید هیچ شباهتی به هیچ خیال و رویایی نداشت اما پراز سادگی و صمیمت بود.. از وقتی که یادم می آمد کنارمان بود... کوچکترها ننه خیال صدایش می زدند و ما عاشقانه دوستش داشتیم ، حتی اگر او را خیال بدون هیچ خانم و ننه و جانی صدایش می زدیم.. همیشه وقت خانه تکانی که می شد خیال عصای دست همه ما بود.....
-
بعضی مرگ ها
شنبه 22 آبان 1395 15:35
بعضی مرگ ها با همه ی سختی اش، آسان می برد... مثل وقتی که مادر بزرگ با آن دو گیسوی بافته روی شانه هایش و با چادری به نازکی حریر خیال از مهمانی دخترش برمی گشت روی سنگفرش های حیاطشان چشم هایش را بست و با لبخندی به ابدیت پیوست . اما بعضی مرگ ها ، جان به سر می کند آدم را ! مرگ نیست زجرکش شدن است.. درست لحظه ای که فکر می...
-
آمده ام تا دوباره بنویسم
جمعه 21 آبان 1395 18:58
خالی شده بودم از همه چیز و همه کس . می خواستم تنهایی ام باشد و خودم. آنقدر در سکوت فرو رفتم و خاموش ماندم که وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر حتی خودم را ، احساسم را ، بودنم را دارم فراموش می کنم... از درون تهی شده بودم .. جایی می خواستم که دوباره با خودم حرف بزنم، برای خودم بنویسم ، درد دل کنم.. و حالا دوباره برگشته ام به...
-
نسل شعار!
پنجشنبه 3 تیر 1395 12:19
خسته ام. خسته ازاین واژه های تکراری. ازاین عشق هایی که به مفت هم نمی ارزد. خسته ازاین قربان صدقه ها و فدایت شوم هایی که هر روز و هرساعت مثل نقل و نبات زیر پای آدم ها می ریزیم .. همه اش حرف است .. همه اش شعار اصلا مامردمان شعاریم. ما نسل شعاریم. ازهمان روزی که اولین شعار اختراع شد ، شعور لابلای این شعارها گم شد... هرچه...
-
کانالم حذف شد! دیگر دلشوره ای ندارم
چهارشنبه 2 تیر 1395 15:02
اصولا آدم عجولی هستم و طبیعتاً پیامدهای بدی هم به همراه می آورد ... مثلا وقتی برای خرید بیرون می روم . دوست ندارم از این سر شهر تا آن سرش هی مغازه به مغازه بچپم داخلشان و همه لوازمشان را به هم بریزم تا شاید یکی را انتخاب کنم تا هفته بعد بیایم بخرم ... همه هم کم و بیش مرا می شناسند... و بعد از مدتی که مرا به این طرف و...
-
فیلسوف!
دوشنبه 31 خرداد 1395 21:14
وارد مغازه که شد موجی از احساس های متضاد در وجودم پیچید... آیا اجازه بدهم بنشیند و مهم تر از آن ، بگذارم که حرف بزند یا به بهانه ای رد کنم برود! نگاهش پر بود از حرف و اینکه من اشاره کنم تا بنشیند. کلاه لبه دارش را از روی سرش برداشت و با احترام نشست ..شنیده بودم که بخاطر اتفاق و حادثه ای لطمه ی روحی شدیدی خورده است..آن...
-
گاهی بدم میاید از پرنده ها !
جمعه 28 خرداد 1395 13:26
گاهی لجم می گیرد از پرنده ها ، گاهی دلم برایشان می سوزد ، اصلا گاهی فکر می کنم ما آدم ها باید چقدر بی رحم باشیم که با پرنده ها بدرفتاری می کنیم ... وقتی آدم ها برای دفاع از بچه هایشان از جانشان می گذرند و بچه ها پشتشان گرم است به پدر و مادر.. بعد پرنده های بیچاره حتی نیرویی ندارند که از تخم هایشان مراقبت کنند. توان...
-
جوجه مرغ مینا!
پنجشنبه 27 خرداد 1395 14:51
امروز آخر هفته است و باز نوه های مادربزرگ مهمانش هستند.. این بار خودشان هم یک میهمان کوچک با خودشان آورده اند. میهمانی کوچک که فقط بلد است بخورد و بخوابد و جیک جیک کند... هنوز به خانه نرسیده ام زنگ می زنند و ورودشان را با پرنده شان که به قول خودشان مرغ میناست اعلام می کنند.. وقتی می رسم یکراست مرا به کنار جعبه ای می...