فردا...

 دریکی از سردترین  شب های آخر پاییز  ، در همان خلوت دلخواسته ای که تنها سکوت است و سکوت نشسته ام... هوا دیروز برفی بود و انگار چیزی دور از آداب و عرف  طبیعت رخ داده باشد... پاییز باشد و برف آن هم  وقتی که باید فقط باران ببارد و برگ ها را  آرام آرام ، رنگ بزند ،زرد کند ، قرمز کند،، نه اینگونه وحشیانه و بی  گدار ، چنان منجمدشان کند که فرصت حتی رنگ باختن را هم پیدا نکنند و بی هیچ فرصتی سبزی شان به سیاهی بزند!

این روزها .. کارم شده مرور خاطرات ، سالهایی که چه زود گذشت ، آدم هایی که چه زود تمام شدند...و استمرارهایی  که آنقدر دور شدند که رسیدنشان و دوباره دیدنشان بعید شد... آنقدر دور که  حتی در ذهنمان به نقطه ای کم رنگ تبدیل شده است.

پاییز دارد تمام می شود ..پاییز دارد به سفیدی زمستان پیوند می خورد و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارمان نشسته است . اصلا شاید آخرین پاییز و زمستان را داریم سپری می کنیم .. مگر آن ها که تا دیروز  بودند و می خندیدند و حرف می زدند  و برای فرداهایشان هزار آرزو  نقشه و برنامه داشتند خبر از لحظه ی بعدشان داشتند که امروز،  ما برای  پاییز ها و زمستان های بعدمان  داریم  هزار آرزو می کنیم !؟

روزگار غریبی است ، روزگاری که ساده داریم هر لحظه اش را  به خاطر هیچ از دست می دهیم .. روزگاری که  از درون زَهره می برد و از بیرون دل!  تا درونش هستیم  می نالیم ، شکوه می کنیم ، فریب می دهیم ، دل می شکنیم .. و وقتی تنها دور از این همه آدم ها  در خلوتمان می نشینیم ، چقدر احساس می کنیم روزهایمان را داریم مفت می بازیم .. و زندگی مان چه دلبرانه می شود اگر فقط  اراده کنیم  که خوب باشیم و خوب زندگی کنیم!

و ما دراین  بازار عجیب روزگار ، در هجوم آدم ها و حرف ها  و آرزوها و امیدها و رویاهایمان ... چشم به فردایی دوخته ایم که انگار هرگز به آن نمی رسیم . امروزمان را پلی  ساخته ایم برای رسیدن به فردایی که شاید هرگز نیاید... فردایی که معلوم نیست چه کسی از ما  آخرین فرصت نفس کشیدنش باشد!

مهربان باشیم و ساده زندگی کنیم ،  همدیگر را دوست  بداریم  و مطمئن باشیم  فردا همان امروزی است که دیروز به آن دل بسته بودیم !



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.