انتظار لعنتی

یکی دوسالی هست که انتظار رسیدن خبر مرگ عزیزان باب شده است . وقتی بعد از دو هفته از دل آتش و از زیر  صدها تنُ آهن مذاب جنازه های سوخته  را بیرون آوردند.. همه خانواده های  دلسوخته  تا  آخرین پیکر خاکستر شده انتظار  زنده بودنشان را می کشیدند.
وقتی سنگ های معدن سیاه بر سر معدن چیان بی گناه آوار شد ، همراه با همه خانواده های  مضطرب چند روز انتظار سخت کشیدیم تا جنازه های له شده را بیرون آوردند. و ته دلمان  امید داشتیم  که شاید زنده باشند.
وقتی خشم زمین ، خانه ها را شکافت و دیوارها را فرو ریخت ، انتظار دردناک مادر برای زنده ماندن فرزند،  چشم های دوخته شده ی  فرزند بر تلّ خاکی که یک روز سهمش از  زندگی اش بود و حالا  با خاک یکسان شده بود. دلهره ی خانواده هایی که آرزو می کردند عزیزانشان از زیر آوار زنده بیرون بیایند باز هم چشم انتظاری ، واژه ای جداناپذیر  از چشم های بی قرارمان بود.
وقتی هزاران کیلومتر آن سوتر  کشتی در آتش آن اتفاق غمگین سوخت، باز هم این انتظار لعنتی بود که دل همه ما را با خانواده های نگران و  آشفته شان در آتش خود سوزاند ، هرچند همه می دانستیم که جز خبر مرگ چیزی در انتظارشان نیست. اما باز هم خوش باورانه به آخرین لحظه غرق شدن باورهایمان چشم دوخته بودیم، شاید زنده باشند!
و حالا با اینکه می دانیم از میان برف و کولاک و بوران و  از دل کوه سر به آسمان کشیده  چیزی جز آهن پاره ای برجا نمانده است باز هم انتظار می کشیم و تهِ دلمان  آرزو می کنیم کاش زنده بمانند . کاش نمیرند.. کاش اصلا سقوط نکرده باشند.
انتظار همیشه سنگین ترین و  لعنتی ترین  واژه و غم انگیزترین احساسی است که هیچوقت تمام نمی شود.