امتحان!

خدا  چرا داری اینقدر امتحانم می کنی؟ بسم نیست؟

 یه ترم دو ترم ،  یه سال ، دو سال .. ده سال ... یه عمر؟ 

دیگه چیزی ندارم که رو برگه ی زندگیم بنویسم...  دیگه جایی تو  برگه روزگام نمونده . روزکارم شده خط خطی و سیاه ..

 یه عمره دارم امتحان میدم .. اونم امتحانا ی سخت و پیچیده و نفس گیر. خدایا بگذر از من و این همه  تقدیری که روی پیشونی من نوشتی..

کی تموم می شه این همه امتحانت.. کی؟ !!          :(((((

نبودن!

سر درد شدید عصبی. معده دردشدید ..استرس ،.. انگار  کلکسیونی از دردها را پشت ویترین زندگی ام ردیف کرده ام ... چرا هنوز زنده ام ...نمیدانم ...حوصله  حتی نصیحت کردن و اینکه قسمته و تقدیره و باید صبر کنی  و خدا  حتما کمکت می کنه رو هم ندارم.... حوصله  هیچکس را ندارم ... حتی خودمو.... نمیخوام یک کلمه بشنوم. فقط می خوام نباشم ... نباشم ... نباشم ... خواسته زیادی نیست نبودن . نه؟!

من که پول میلیاردی نمی خوام که هنوز نمیدونم چندتا صفر داره ...

من که آپارتمان و ویلا و ماشین و هزار کوفت و مرض دیگه نمی خوام ..

من که مسافرت های آنچنانی خارجی  و داخلی رو نمی خوام..

 من فقط یه  ذره ... یه ذره آرامش می خوام... خواسته زیادیه؟!

 نبودن و نموندن و داشتن آرامش که هزینه ای نداره . داره؟!!

پس خدا بیا این پایین مرد و مردونه دستمو بگیر و ببر تا به آرامش برسم : (((

شاعر عاطفه ها...

یادم نیست  چه وقت؟  چه سالی بود؟  انگار همین دیروز بود . همین  چند لحظه پیش... خاطرات آدم  به هیچ زمانی و مکانی  وابسته نمی شوند... هر وقت یادش بیفتی  حی و حاضر روبرویت قد کشیده اند... اما همین اتاق  بود که  آمد. مثل همیشه با کت و شلوار و آراسته و با وقار و دفتری زیر بغل زده بود... نشستیم و  الفبای شعر را به من آموخت.. دایره کشید . دور دایره ها را نوشت .. نوشت و نوشت تا من به موسیقی درونی شعر ها پی ببرم ... صبوری کرد تا شاعر شوم.. همیشه می گفت استعدادی داری که باید آن را روی کاغذ بریزی و  من در کنارش  شعر را هجی کردم. عاطفه و مهربانی را هم همین طور ... و  وقتی شاعر شدم که او از این همه صبوری و تلاش  برای من و همه شاگردانش قد خمیده بود.. آخ همیشه می گفت :  نردبانی آریم  زندگی در اوج است

وقتی دوستی در میان هق هق گریه هایش گفت که استاد فوت شده اند... ته دلم خالی شد.. استاد رفت... دیشب  در هشتاد سالگی به خدا پیوست ... و آثاری ماندگار از خود به جای گذاشت .  آثاری که هر  واژه اش شاعرمان کرد. او شاعر عاطفه ها بودو پر از مهربانی و عشق!

امروز تشییع جنازه اش بود.. زیر باران  تند زمستان ... روحش شاد


این قصه باید تمام شود!

نمیدانم چرا حس می کنم به آخر خط رسیده ایم... پدر که در دنیای خود مادرم را گم کرده است و او را که کنارش نشسته نمی شناسد . مادر که مچاله شده ازاین همه درد که خواهرانش ، که برادرانش در آرامش و خوشی زندگی شان می گذرد و او اسیر کسی شده که  حتی خودش را نمی شناسد... حس می کنم باید این ماجرا تمام شود .. حتی اگر به قیمت  از بین رفتن یکی از ما.... این قصه جور دیگری باید تمام شود.. جور دیگری باید به پایان برسد :((

پدر...

خسته ام... از  عذابی که می کشیم .  مگر می شود پدرم باشی و من آرزوی مرگت را بکنم... مگر می شود که بعد از  اینهمه زندگی  همسرت را نشناسی و بگویی مادرت را سالهاست گم کرده ام . ومادر  مچاله شده گوشه ی حال بنشیند و درمانده تر از همیشه نگاهت کند. مگر می شود پدرم ، پشتم ، تکیه گاهم را  مثل بچه ها آرام کنم . سرش را با حرف های الکی شیره بمالم .. مگر می شود  همینطور قرص های رنگارنگ را به او بخورانم تا شب  بتواند بخوابد  . تا کمی آرامش به خانه مان بیاید . مگر من  تجربه ی چند بار آلزایمر را داشته ام .. مگر می شود؟

اما شده است.. اما شده است و این درد را باید بر شانه های خسته و فروافتاده ام  بکشانم ...چقدر جان سخت شده ام ...گاهی که  می خواهم بخوابم .آرزو می کنم اولین قربانی اینهمه عذاب خودم باشم ... اما صبح دوباره بیدار می شوم و دوباره زندگی جهنمی ام را آغاز می کنم..

بریده ام خدا .. می فهمی چه می گویم. کم آورده ام . از بس به سوالات تکراری و هر روزه پدر جواب داده ام

پدر ، مرا ببخش اگر گاهی بر سرت فریاد می کشم . دست خودم نیست . خسته شده ام از بیکسی. از کشیدن این همه بار ...

مرا ببخش پدر... . خسته شده ام ازاین زندگی کوفتی .. که هر روز و هر شب هزار بار می میرم و زنده می شوم.  پیر شده ای ... فراموشی ات روز به روز بیشتر می شود اما هنوز پدرم هستی ... شاید تو  یک روز مرا هم  در دنیای خودت به باد فراموشی بسپاری اما من  که خوب می دانم تو پدرم هستی و نمی توانم فراموشت کنم

دلم گرفته . خسته ام ...  کاش حرف دلت را می فهمیدم  .. کاش  به تو می فهماندم زنی که سالهاست همدم و مونس  و شریک زندگیت بوده ، و تو فراموشش کرده ای  حتی یک لحظه ار تو جدا نشده است...

کاش احساست را می فهمیدم پدر...  نمیدانم شاید یک روز من  هم مثل تو شوم... شاید یک روز سرمن هم فریاد بکشند. شاید یک روز  من هم مثل تو همه چیز را فراموش  کنم ... نمیدانم .. ولی همین را می فهمم که  تحملش سخت است ... خیلی سخت ...

خسته ام و دلم یک خواب عمیق می خواهد  خوابی که تا ابد ادامه داشته باشد‌:(