نمیدانم چرا حس می کنم به آخر خط رسیده ایم... پدر که در دنیای خود مادرم را گم کرده است و او را که کنارش نشسته نمی شناسد . مادر که مچاله شده ازاین همه درد که خواهرانش ، که برادرانش در آرامش و خوشی زندگی شان می گذرد و او اسیر کسی شده که حتی خودش را نمی شناسد... حس می کنم باید این ماجرا تمام شود .. حتی اگر به قیمت از بین رفتن یکی از ما.... این قصه جور دیگری باید تمام شود.. جور دیگری باید به پایان برسد :((
درود بر شما
بیماری پدرتان سخت است و نگه داری ان سخت تر و اینکه بار سنگین را تنها بر دوش می کشی هم سخت است ولی این سختی ها نباید شما را از پدرتان زده کند چون سالها اون تنهایی بار بزرگ کردن شما را به دوش کشیده و حرفی نزده از تفریح و حتی عذایی خود زده که شما خوش باشین گل دختر بی منت برای پدرت فرزندی کن
همین کارو می کنم
سلام
حالت خوبه؟
خوب . بد . ابری . نیمه ابری.. نمیدونم چه حالی م بستگی به خونواده داره
هر طور خدا بخواد همون میشه
سعی کن خیلی خودتو ناراحت نکنی عزیزم این بیماری از خیلی مشکلات دیگه بهتره
سلام ..
دوروبرمون پر شدن از آدم هایی که یه عمره کنار هم زندگی می کنن ولی همو نمی شناسن ..
شاید هم همو می شناسن ولی از هم دل زده شدن .. یا حتی از خودشون ..
ولی قرار نیست " ما" تعیین کنیم که کی از بین بره ..
شاید اصلا نباید کسی از بین بره .. شاید باید به یه راه دیگه ای فکر کرد .. راهی غیر از از بین رفتن ..
موفق باشید و شاد
ای کاش آدما آدما رو می فهمیدن. حسشون می کردن:(