چشم هایم را که می بندم ، حس می کنم همان دخترک شیطان سر به هوا با موهایی کوتاه هستم که همه زندگی ام خلاصه شده در دوچرخه قرمز رنگی که صبح علی الطلوع در کوچه ها ول است و ظهر مادر و خواهر بیچاره با پرس و جو او را از محل جمع می کنند... دختری که خبر ندارد چه روزهای غمگین و پرحادثه ای را باید درآینده تجربه کند.
چشم هایم را باز می کنم ، به امروز می رسم ، و چشم های منتظر مادر که سعی می کند ما متوجه این بیقراری اش نشویم ... چشم انتظار پسرش که با خون دل بزرگش کرده است.
روزگار غریبی شده است. احساس ها مُرده است... انگار دلهایمان را قفل سنگین زده اند که نه از شوق می لرزد و نه از غصه می ترکد...
قدیم تر ها اگر کسی به مسافرتی می رفت و برمی گشت چنان مهمانی و استقبالی از او می شد که بی نظیر بود اما حالا. .....
به امروز ظهر فکر می کنم که برادرم بعد از سالها می آید و من نگرانم ... نگران واکنش پدر که شاید نشناسدش .
چرا حس شوق در ما جوانه نمی زند؟!
چرا اینقدر از هم دور شده ایم !؟
سهراب وقتی چشم هایش را می شوید و جور دیگری نگاه می کند دنیایش می شود پر از عشق و بهار و بیداری...
و من وقتی چشم هایم را می شویم پر می شوم از باران بغض و حسرت روزهایی که گذشت و آینده ای که معلوم نیست چه دردهای بزرگتری را باید تجربه کنم !