بیست و چهارساعت می شود که تلگرام و شبکه های مجازی قطع هستند. دلیلش هم واضح است و دولت هم به روشنی اعلام کرده که بخاطر تجمعات غیرقانونی و به وجود نیامدن اعتراضات سازماندهی شده ، تلگرام و اینستاگرام محدود می شود و کمی هم چاشنی دلخوشی به آن اضافه کرده که مقطعی است.
راستش را بخواهید ، در مملکتی که از 24 ساعت 20 ساعتش را در فضای مجازی می چرخند، از مردمی که اعتیاد کامل به تلگرام و اینستاگرام دارند ، قطع ناگهانی این دو یعنی ، قطع شریان های اصلی عادت ها... از دیروز همه مثل مرغ سرکنده دارند دور خودشان می چرخند از من تایپیست که شغلم رابطه مستقیم با تلگرام دارد تا آن بچه دوازده ساله که دائم سرش توی گروه ها و کانال بوده ، غرولندهایشان در هر جمع و محفلی شنیده می شود... اما من اعتقاد دارم لازم است که گاهی ترک اعتیاد آن هم با این شدت داشته باشیم .. قطعی تلگرام ، فلج شدن زندگی نیست.... مروری است بر فرصت هایی که داشتیم و بخاطر فضای مجازی از دستش دادیم ...
نمیدانم سرانجام چه خواهد شد. شهرمان آنقدر کوچک است که حتی فکر کردن به این آشوب ها و اعتراض ها هم محلی از اعراب ندارد... . شاید تقصیر همه مان باشد که روش اعتراض کردن را بلد نیستیم ... همیشه اعتراض را که حق قانونی همه ماست را با آشوبگری اشتباه می گیریم . همه ما درد داریم . همه ما با حقوق اندکی که مثل برفی نشسته روبروی آفتاب است ، و تنها یک هفته دوام دارد زندگی مان را خیلی خیلی پایین تر از فقر داریم با آبرومندی می گذرانیم اما روش اعتراضمان باید منطقی تر از شکستن و کوبیدن و آتش زدن باشد. ما که به پرچم خودمان رحم نمی کنیم چه انتظاری باید از دیگران داشته باشیم. همیشه آخرین راه را همان اول انتخاب می کنیم . اشتباهات خودمان را گردن نمی گیریم .مسئول اعمال خودمان نیستیم و می آید آنچه که این چند روز بر سرمان آمد.
وقتی به پدر و مادر و خواهرم فکر می کنم می بینم حقوق بازنشستگی پدر آلزایمری من کفاف داروهایش را نمی کند و داروهای قلب و فشارخون و معده مادرم که مشت مشت می خورد ، و.... با این حال فکر می کنم من اگر در انتخاب دولتم حتی اشتباه کرده باشم باید پای اشتباهش بایستم و سعی کنم از راهی معقول تر ، چاره کار را پیدا کنم ، نه با آتش زدن بانک ها و پمپ بنزین ها...!
من دلم نمی خواهد وطنم مثل سوریه و یمن و لبنان بشود! من وطنم رادوست دارم . من عاشق زادگاهم هستم .. من دوست ندارم بیگانه ها برایم تصمیم بگیرند. من زیر خط فقر بودن را ترجیح می دهم به اینکه هر لحظه دلم از آشوبی بلرزد و آرامش نداشته باشم. بگذار بگویندترسو هستم ، من می ترسم از آینده ای که هرج و مرج همه جا را بگیرد و برادر به برادر رحم نکند ...
این روزها اتفاقات عجیب و غریب در حال رخ دادن است . زلزله ... خشکسالی ، دروغ ... گرانی ، تصادفات جاده ای .. ... ترس ، وحشت از ثانیه های بعدی ...
همین دوماه قبل بود که زلزله کرمانشاه همه قلبهای هموطنان را لرزاند ... . بعد انگار این لرزش زیر زمینی ، مثل ماری زخم خورده ، پیچید و پیچاند و به تهران رسید ..مردم خسته از فشار زندگی وحشتزده از لحظه های هراس به خیابان ها ریختند و حریصانه هوای آلوده را نفس کشیدند و ترجیح دادند در زیر آسمان بمیرند تا زیر خروارها خاک مدفون نشوند.
فصل ها هم عوض شده اند... زمستان رنگ سپید و آشنای هر سال را ندارد. این روزها جای جای میهنم نه بارانی به خود دیده نه برفی ... همه جا پر شده از دود و آلودگی و هراس و وحشت و دروغ...
چه بر سرمان آمده ؟ چه بر سرمان آوردیم ؟ کدام حرفمان دل آسمان را شکست که دیگر نمی بارد ! چه کردیم که تا کیلومتر ها عمق زمین را لرزاندیم ؟
مگر ما همان مردم مهربانی نبودیم که پندارمان نیک بود و گفتارمان راست ؟ حالا زمین و زمانمان را دروغ برداشته ..هیچکس هیچکس را نمی شناسد و هیچکس هیچکس را نمی فهمد... با خودمان چه کردیم که حتی آسمان هم قطره ای باران را از ما دریغ می کند؟ با خودمان چه کردیم که زمین از شرم به خود می لرزد ..؟
سرزمین مان پر از مهر بود و ایرانمان چهارفصل زیبایی ، زمین تشنه است .. زمان خسته است . خاک سرزمینمان به جای باران ، به جای لبخند ، خون می خورد ، قربانی پشت قربانی ، جوان و پیر نمی شناسد ... چه کرده ایم که خاک مهربان ما تشنه ی خون شده است؟
دعا هم انگار چاره ی کار نیست! خدا انگار ما را فراموش کرده ... خدا هم از ما ناامید شده است ...
خسته ایم ، خسته از این همه معادلات چند مجهوله ی بی جواب ! از این همه دویدن های بیهوده... از این همه دروغ، خسته ایم.. ازاین همه خبرهای تلخ ، از این همه دردهای بی درمان .. خسته ایم.. هیچ امیدی به هیچ راهی نیست! هیچ چراغی شب تیرهی ما را به سپیده دم فردا نمی رساند ،
نجات دهنده در گور خفته است! و ما همان چراغ بدستان صبحیم که بیهوده پی انسانیت می گردیم!
به یاد همه ی قربانیان زلزله کرمانشاه ، سرپل ذهاب و...
همین دیروز، همین عصر پدر قول جمعه و پارک را به بچه هایش داده بود... خانواده ای در تکاپوی جشن فرزندشان بودهاند... چیزی نمانده بود که صفرهم تمام شود و با دستمال های رنگی بر سر مردان و زنان ایل بچرخد ، همین دیروز بود که خبر تولد فرزندشان را با شوق تمام دادند...همین دیروز بود که فرزند دانشجویشان را با ذوق و امید به بدرقه کردند.. اصلا تو فرض بگیر مادربزرگ و پدربزرگی بعد از سالها تلاش و عاقبت بخیرکردن فرزندانشان نشسته اند و دارند سریال مورد علاقه شان را می بینند.
همه اش چند لحظه ، به ثانیه هم نکشید...تاریکی و خاک و تلی از آهن و سیمان بود که بر سرشان می ریخت. همه آرزوها و فرداها و امیدها در همان چند لحظه تمام شد... و سکوت سکوت و آژیر و چراغ هایی که دل هر انسانی را می لرزاند..
تمام شد... مثل همان شب تاریک که طاهره در بم تمام شد، انگار خواب بود ، بودنش را همان چند لحظه ریزش آوار به نبودنی ابدی کشاند، طاهره زیر آوار نفس کشید و فریاد زد و کمک خواست اما .... گوش زلزله بیرحم تر از شنیدن این همه فریاد بود...
تمام شد... مثل همان شب دردناک منجیل ، رودبار و زیتون هایی که به بار ننشسته سربه خاک ساییدند.
تمام شد.. مثل همان بعد از ظهر سرد برفی بجنورد و روستاهایی که غریبانه به خاک نشستند.
آخ فروغ .... چرا هرچه می خوانمت تمام نمی شوی؟ چرا هرچه برای شعرهایت می میرم تمام نمی شوم؟
«همه می ترسند همه می ترسند اما... آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
حالا ما در آستانه فصلی سرد ایستاده ایم . در محفل عزای آینه ها ...
تمام شد... مثل آگاهی رگه های شعور در ذهن سرد و منجمد آوار ، تمام شد.
سردمان است ، سردمان است و انگار دیگر هیچوقت گرممان نخواهدشد. مثل دیشب و همه شب هایی که از بیم ویرانی دستهای لرزانمان را روی شعله های سرگردان گرفتیم و به بی فرداییمان خیره شدیم.
در کوچه های شهر باد می آید و این آغاز ویرانیست...
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد!