سه شنبه ای که مثل جمعه دلگیر بود !

دیشب وقتی  تایپ آخرین مشتری را تحویل دادم  و از زور خستگی همه وجودم درد می کرد ... مامان زنگ زد .. وصدای بغض آلودش دلم را لرزاند.

- سلام. چی شده مامان .؟ من الان دارم میام

- نمیخواد بیای!

 با تعجب پرسیدم چرا ؟

- گفتم که نیا... میدانستم دیر شده اما نه در حدی که  نتوانم به خانه برگردم :(

ومن در بهتی  عجیب ازاین رفتارها . با تنی خسته و روانی خسته تر .. اصلا نفهمیدم چطور بخاری را خاموش کردم و دستگاهها را خاموش وبا چه سرعتی خودم را به خانه رساندم. می دانستم باز بین  مامان و آقاجان  اتفاقی افتاده که کمترین حدسم  دیر رفتن من .

 رسیدم  . خسته و  کوفته روی اولین مبل که افتادم . تازه چشمم به  چشم های سرخ و  گریه آلود مادر و سکوت همیشگی پدر افتاد ... نیازی به توضیح نبود که چه شده ؟ همان بهانه های همیشگی ... وقتی با هزار منت سفره را پهن کردم .. و با هزار بهانه و قهر و ناز شامشان را خوردند. اولین قاشق را که توی دهانم گذاشتم حس کردم  سیر سیرم. بغضم توی گلویم شکست و وبه اتاقم پناه بردم ..

ونتیجه اش شد امروز . روز میلاد ... و روزی که بچه ها امین و متین هم آمدند و عمه ی ضعیفشان را فقط روی تخت  و درنیمه بیهوشی دیدند... تب و لرز و  خستگی و ضعف و بی حوصلگی و  بیست و چهار ساعت چیزی نخوردن  آن هم با معده ی بهانه گیر من .

فردا باید کلی کار نیمه تمام را با همین حال و روز تمام کنم. فقط خدا کند که بتوانم دوام بیاورم

اما  توی این همه  درد و سختی و رنج ... جرقه هایی از امید و مهربانی و خوبی را هم  در شلوغ پلوغی های زندگی ام داشتم.

مثل دوستی که با همه وجود امشب به دادم رسید و کلی حالم را خوب کرد..

دوستت دارم دوست چندساله و قدیمی و خوب من :)

قصه آدم ها !

 ساعت به وقت تنهایی ام درست نیمه شب است. از آن خلوت های دلخواسته که نه گوش خوابانده ام به حرف ها و نفس ها و غرزدن ها و دعواها و بهانه های  کودکانه کسانی که  نبودشان فاجعه است و بودنشان پر از دغدغه های بی شمار ونه  سکوت و خلوت و تنهایی ام را  زنگ ها و اس ام اس های مشتری های وقت نشناس به هم می زنند.. فقط خودم هستم و خودم ... واین غنیمت تنها بودن در آشفته باز زندگی ام  آنقدر زیباست که  دلم می خواهد زمان متوقف شود ... من باشم  و من باشم و باز هم خودم و هیچ کسی را به خلوتم راه ندهم... از همین دقیقه ها و لحظه هاست که خود واقعی ام را پیدا می کنم.  چند سالی می شود که این شب ها مونس  تنهایی هایم شده اند. خلوت شبهایی که درآن ها خندیده ام ، گریسته ام. نوشته ام . سروده ام ... و بعد سبکبال ، بارِهمه غصه هایم را از روی شانه هایم تکانده ام تا جا باز کنم برای غصه هایی که فردا صبح باید دوباره به دوش بکشم!.. روزگار عجیبی است در عین تکرار هیچوقت مثل هم نمی شود.. همیشه  بین همه تکرارها  منتظر اتفاق جدیدی هستیم که شاید همه چیز را عوض کند و باز فردا و فرداها  و همین طور روزهایمان می گذرد و  یک روز که ناگهان به خودمان می آییم . می بینیم  شده ایم یکی مثل مادر و مادربزرگ مان و هی بهانه گیر می شویم و هی به کودکی هایمان پرو بال می دهیم . . بعد ما خسته از این همه زندگی هی بهانه می گیریم  و هی از زندگی می نالیم ... و بعد خدا مثل مادری مهربان   کودکانه  درآغوشمان  می گیرد و با هزارحرف قشنگ  و   لالایی های  خداگونه اش  به خواب  می رویم . و بعد آهسته مارا با خودش می برد  و این پایان  قصه ی همه ی ما  آدم هاست !

کابوس هایی که واقعیت ندارند!

 دیشب دو کابوس پشت هم دیدم ... . در راهروهای بیمارستان ناله می کردیم و پرستار ها سعی می کردند آراممان کنند... برادرم انگار مبتلا به سرطان بود و ما هیج چاره ای نداشتیم به جز گریه کردن. دردناک بود. حداقل برای ما که در واقعیت زندگیمان  دوبار تجربه دردناک سرطان را  داشتیم... بیدار که شدم همه وجودم می لرزید .. خدایا چه اتفاقی ممکن است برای برادرم افتاده باشد آن هم آن ور دنیا ..دوباره که خوابیدم  کابوس بدتری دیدم ... توی هال نشسته بودم که خبرآوردند مامان مرده ... باورم نمی شد مادرم مرده باشد. جیغ می زدم . می خندیدم .. گریه می کردم...انگار دیوانه شده بودم ... حالم وصف نشدنی بود که ناکهان دوباره  به شدت  برگشتم به بیداری .... حالم خوب نبود. دو کابوس پشت سرهم...خدایا  جمعه مان را بخیر کن!

سعی کردم  با هزار دعا و ذکر  دلم را آرام کنم.. غروب که شد داداش زنگ زد ..  باورم نمی شد .. طبیعتا باید فردا زنگ می زد..چون روز تعطیلش شنبه و یکشنبه یود.   اما انگار خوابم داشت  برخلاف کابوس بودنش  خوب تعبیر می شد. چقدر خیالم راحت شد . گفت تعطیلیم. روزهای کریسمس شروع شده  .. وبا همان گوشی نصفه نیمه  تصویری  با مادر حرف زد . مادر با دیدنش کلی گریه کرد و من به خوابم فکر می کردم که چه خوب که خواب بود و واقعیت نداشت . هم مادرم  کنارم بود و هم برادرم داشت از گوشی  به ما لبخند می زد :)

یک روز ...

این روزها پرم از هیچ ، کاش  دنیا برای لحظه ای گوشش را از اینهمه هیاهو می بست تا من تمام پوچی ام را فریاد کنم ... این روزها خسته تر از توام ، خسته تر از نگاه بی فروغ تو .. فقط دلم می خواهد برایت بنویسم که نوشتن هم دراین زمانه به قول آن عزیز چقدر سخت شده است. دلم برایت تنگ شده ، تو که جزئی از وجود من هستی ، با توام ... می توانی تصور کنی که چقدر از تو دورم وبه تو نزدیک؟ وقتی  از درد به خود می پیچی  این منم که باید فریاد بزنم وقتی تو از تنهایی در خود می شکنی این منم که باید در سکوت اشک بریزم.

با توام .. با تو که خودت را در بن بست این شهر حبس کرده ای . با توام که در ازدحام جمعیت کوچه های خوشبخت ، بی دریچه ، گم شده ای. همیشه می خواهی خودت را در کوچه پس کوچه های درد دیگران ، درهزارتوی غم های دیگران مخفی کنی تا از خودت نپرسی .. تا بی خیال خودت باشی.

لعنت به من که نتوانستم تو را بفهمم ، تو را درک نکردم... هروقت خواستی بگویی پس سهم من چه؟ چنان تو دهنی خوردی که سئوالت را در اشکهای لرزانت پنهان کردی  وسکوت وباز گم شدن در هیاهویی که فقط خودشان را می دیدند وتو باز در خود می سوختی ومن عذاب تنهایی ات را به دوش خسته ام می کشیدم !

یک روز .. یک روز..یک روز تو را از خودم رها می کنم.. یک روز خودِ خودم را پیدا می کنم .. روزی که دیگر هرگز اسیر هیچ بندی نخواهی بود ! رها خواهم شد .. رها خواهی شد.. آن روز شاید دیر باشد اما مطمئنم دور نخواهد بود !