پدر...

خسته ام... از  عذابی که می کشیم .  مگر می شود پدرم باشی و من آرزوی مرگت را بکنم... مگر می شود که بعد از  اینهمه زندگی  همسرت را نشناسی و بگویی مادرت را سالهاست گم کرده ام . ومادر  مچاله شده گوشه ی حال بنشیند و درمانده تر از همیشه نگاهت کند. مگر می شود پدرم ، پشتم ، تکیه گاهم را  مثل بچه ها آرام کنم . سرش را با حرف های الکی شیره بمالم .. مگر می شود  همینطور قرص های رنگارنگ را به او بخورانم تا شب  بتواند بخوابد  . تا کمی آرامش به خانه مان بیاید . مگر من  تجربه ی چند بار آلزایمر را داشته ام .. مگر می شود؟

اما شده است.. اما شده است و این درد را باید بر شانه های خسته و فروافتاده ام  بکشانم ...چقدر جان سخت شده ام ...گاهی که  می خواهم بخوابم .آرزو می کنم اولین قربانی اینهمه عذاب خودم باشم ... اما صبح دوباره بیدار می شوم و دوباره زندگی جهنمی ام را آغاز می کنم..

بریده ام خدا .. می فهمی چه می گویم. کم آورده ام . از بس به سوالات تکراری و هر روزه پدر جواب داده ام

پدر ، مرا ببخش اگر گاهی بر سرت فریاد می کشم . دست خودم نیست . خسته شده ام از بیکسی. از کشیدن این همه بار ...

مرا ببخش پدر... . خسته شده ام ازاین زندگی کوفتی .. که هر روز و هر شب هزار بار می میرم و زنده می شوم.  پیر شده ای ... فراموشی ات روز به روز بیشتر می شود اما هنوز پدرم هستی ... شاید تو  یک روز مرا هم  در دنیای خودت به باد فراموشی بسپاری اما من  که خوب می دانم تو پدرم هستی و نمی توانم فراموشت کنم

دلم گرفته . خسته ام ...  کاش حرف دلت را می فهمیدم  .. کاش  به تو می فهماندم زنی که سالهاست همدم و مونس  و شریک زندگیت بوده ، و تو فراموشش کرده ای  حتی یک لحظه ار تو جدا نشده است...

کاش احساست را می فهمیدم پدر...  نمیدانم شاید یک روز من  هم مثل تو شوم... شاید یک روز سرمن هم فریاد بکشند. شاید یک روز  من هم مثل تو همه چیز را فراموش  کنم ... نمیدانم .. ولی همین را می فهمم که  تحملش سخت است ... خیلی سخت ...

خسته ام و دلم یک خواب عمیق می خواهد  خوابی که تا ابد ادامه داشته باشد‌:(

نظرات 3 + ارسال نظر
رضا مهاد یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 14:59

خیلی خوشحالم که با وبلاگ تون آشنا شدم خانم میلانی عزیز .. نیم نگاهی به پست های اینجا انداختم.قلم روان و سبک نوشتن تون عالیه

سلام آقای مهاد.. نظر لطفتونه

دلارام یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 02:40 http://l-r-y.persianblog.ir/

سلام
بهتری عزیزم؟

خداروشکر... توکلمون به خداست

دلارام جمعه 11 دی 1394 ساعت 02:33

فائزه میدونم سخته
خسته نشو فائزه
فقط اگه میخوای برا خودت یه تکیه گاه پیدا کن که تنهایی این بارو به دوش نکشی.همه بد نیستن چرا به این موضوع جدی فک نکنی؟

راستی خواهر برادرتم وظیفه هایی دارن چرا همه چی به تو محول بشه

همه رفتن سرزندگی و خونه شون ... برادر بزرگم یه ساله رفته کانادا .... از درد پدر و خودم دردناک تر بی خیالی اوناست:(( خیلی اوضاع خراب تر از اونیه که نبال تکیه گاه باشم :(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.