کابوس شیرین

انگار کسی دارد خفه ام می کند... می خندد و دست هایش بیشتر دور گردنم فشرده می شود و من  دست و پا می زنم و به این شوخی تلخ می خندم . با صدای فریادی از خواب می پرم ... لعنت می فرستم بر این صدای بلند و بیهوده  که نگذاشت  کار تمام بشود...خسته ام از این صبح بیداری ها .. ازاین تلخی هایی که  نه رهایم می کند و نه خفه ام می کند... باز هم همان حکایت همیشگی و همان حرفها و همان روتینی که در زندگی ام مثل خونی مسموم در جریان است..هوا سرد است و خشک .. نه برفش برف است و نه بارانش به موقع. دوباره پناه می برم به گوشه ی تختم مچاله می شوم و سعی می کنم چشم هایم را ببندم اما  نمی شود... باید بیدار شوم.. بیدار شوم و روزمرگی ام را که تکراری ترین صحنه های زندگی ام است را ادامه دهم..  ادامه دهم سرنوشتی که را بی رحمانه خیمه زده برهمه ی وجودمان.

پدر چشمهایش را بسته است و چهره اش آنقدر تکیده و درهم که می ترسم .. می ترسم نکند دیگر هیچ وقت با زندگی اش آشتی نکند. نکند با خودش هم قهر کند. نکند در دنیایش آنقدر غرق شود که دیگر نتوانیم پیدایش کنیم. مادر چشم های غصه دارش را به ما می دوزد... دلم پر از گریه است و چشمانم  پر از بغض ، کاسه صبرمان لبریز است و  به حکم زندگی به هم گره خورده ایم ... از آن گره های کوری که انگار هیچ وقت باز نخواهد شد..  چقدر دلم می خواست  با صبحانه ی گرم محبتشان بدرقه شوم.. چقدر دلم می خواست که با دعای خیرشان پایم را بیرون بگذارم .. اما  در را وقتی می بندم که هنوز صدای فریاد مادر پر از سکوت و تلخی، در گوشم است و سکوت پدر، پر از فریاد و حرف در ذهنم... در را می بندم و قدم در کوچه ی سرد می‌گذارم ... در هوایی که تکلیفش نه با خودش روشن است و نه با ما. در سرمای بهمنی که هیچ چنگی به دل نمی زند..

در حالی که پیاده رو را گز می کنم،  به خوابم و به دلم قول می دهم وقتی دارد خفه ام می کند ، حتی دست و پا نزنم .. شاید این بار موفق شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.