جشنواره ی دلم

ساعت 9و بیست دقیقه شب است. پدر توی رختخوابش بی تابی می کند. به سراغش می روم  دگمه های لباس خوابش را یکی درمیان اشتباه بسته است و نمی تواند بخوابد... چشمهای بی فروغش را به  نگاه سوالی من می دوزد:

- چی شده آقاجان؟

 حرف نمی زند . اشاره می کند. ماههاست که صدایش را نشنیده ام. ماههاست که اسمم را  به زبان نیاورده است... دگمه های پیراهنش را که می بندم گوشی  ام  روشن و خاموش می شود.پشت خط  انگار کسی کارم دارد... وقتی خیالم از بابت خوابیدن پدر راحت می شود گوشی را برمی دارم

- بله،

- سلام . من از جشنواره استانی ... مراسم اختتامیه ..

بقیه اش را  حدس می زنم .. دیگر نیاز به ادامه اش نیست ... اصرار به رفتن که می کند  می فهمم خبری شده است !

صبح خانه تکانی در راه است و  باز از جشنواره  زنگ می زنند و به صراحت می گویند که باید بروم چون برگزیده شده ام.

 برای رفتن به  جشنواره  گیج و گم شده ام. اولین بار است که بعد از ماهها ، شاید سالها قرار است بدون چشم های خسته ی مادر و تن تکیده پدر به شهری دیگر بروم ... آن هم وقتی که همه ی فکر و خیالم پیش آنهاست . داروهایی که باید به موقع بخورند  و نگرانی هایی که پشت اینهمه  رفتن مرا بدرقه  می کند.

راه را پیاده گز می کنم  و هزار فکر و خیال در ذهنم  جریان پیدا می کند.هوا خیلی سرد نیست اما هنوز سوز اسفند ماه را دارد. راه می روم و با خودم می گویم چقدر غریبانه شده این جشن برگزیده شدنم. تنها هستم و این تنهایی اذیتم می کند... قرار است با  مینی بوس اداره برویم ... جز یکی دو نفر آشنای دور .. همه چشم ها و نگاهها غریبه اند. جاده را که طی می کنیم  و صدای مبهم مسافران و همراهان و افقی که برابرم خودنمایی می کند و  طبیعتی که دارد پوست می اندازد .. من دوباره دلم پر می کشد برای  روزهایی که به کوچکترین بهانه ای   پر می شدیم از خنده و لبخند و خاطره  .. و حالا !

می رسیم و مراسم شروع می شود... چقدر نگاهها غریبه اند... نکند اشتباهی آمده ام. نکند اصلا کسی با من شوخی تلخی کرده ؟ من .. اینجا ؟ و اینهمه غربت.

وقتی اسمم را برای شعر خوانی می خوانند .. دیگر  خالی شده ام از هرچه هیجان و احساس و شوق ... پا کشان به روی صحنه می روم  و شعرم را  بی حس تر از هر زمانی می خوانم ...  و بعد اهدا جوایز و برگزیده شدن و تندیس و لوح و فلان و فلان و فلان ..

ومن در سرمای  روزهای پایان اسفند  تن مچاله شده ام را به  داخل مینی بوس می چپانم.. وقت برگشتن نیمی از مسافران نیستند ...  استرس دیر رسیدن به خانه برای من که عادت به این شبگردی ها ندارم ، دارد مرا  از پا در میاورد. در شهر می چرخیم و  باز توقف ... برای شام ،  و من استرسم  دارد زبان باز می کند و دلشوره هایم دارد به حرف تبدیل می شود: غر می زنم و آرزو می کنم این شام و این شبگردیهای شاعرانه ام زودتر تمام شود.بعد از شام ، چهره همه  خندان و شاد و آرام و من  نگران نخوابیدن مادر و چشم انتظاری او هستم..ساعت درست 12 نیمه شب است که به خانه می رسم.. دستهایم پر از هدیه است و چشمهایم پر از دلشوره ..

 اما همین که لبخند مادر را می بینم و آرامش پدر را در خواب. همه ی ذوق و شوق  و انگیزه شاعری ام دوباره  برمی گردد . انگار با لبخند مادر و  خواب آرام پدر شاعرتر شده ام :)

نظرات 1 + ارسال نظر
ایراندخت پنج‌شنبه 26 اسفند 1395 ساعت 23:29 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

تبریک میگم فائزه جان .
با آرزوی موفقیت های بیشتر برای تو دوست هنرمند و شاعرم.
امیدوارم عید خوبی رو همراه با کلی خبر خویب و شاد در کنار خونوادت داشته باشی .
عیدت پیشاپیش مبارک.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.