چرا.. خدا من؟!

بعضی چیزها را نمی شود نوشت، نمی شود گفت  که تف سربالاست  که جوابش نگاههایی از سر ترحم و دلسوزی است و پر از تحقیر و آتش گرفتن  دلی که انگار هیچ کس حرف هایش را نمی فهمد..
کجای دفترم بنویسم از پدری که روز به روز از دنیای بیرونش جدا می شود و به رقت انگیزترین شکلی دارد در درون خودش محومی شود.. کجای دلم بگذارم وقتی که خسته از کار روزانه ، ساعتی از شب را می خواهم برای خودم باشم ،باید تا صبح  دنبال شب گردی های پدر  ازاین اتاق به آن اتاق و ازاین در به آن دیوار را گز کنم..
کجای این روزگار بنویسم که  کمی به گوش خدا برسد، و ببیند مادری را که بعد از  عمری زندگی ، هیچ وقت نتوانست روی خوب خوشبختی را ببیند از همان اول زندگی اش سوخت و سوخت و سوخت و حالا که دردهایش به استخوانش رسیده  و مچاله شده  بازهم باید بسوزد و بسازد.
دلگیرم از خدایی که  با همه قدرتش  بلد نیست مرهم دل  آنهایی باشد که نه از روی سیری و بیکاری، که از دردهای واقعی و ملموس به تنگ آمده اند. انگار خدا دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکرده است. انگار خدا سقف بلند آسمانش را عایق کرده تا حتی ناله ای از دردهای ما به گوشش نرسد.
دلگیرم از خدایی که ما را آدم خلق کرد.. کاش درخت می شدیم . کنج حیاطی ، یا باغی و زمستان ها به خوابی عمیق فرو می رفتیم و با اولین  آواز  پرنده ها از خواب برمی خاستیم. کاش پرنده می شدیم و هر وقت دلمان می گرفت پر می کشیدیم ... بی هیچ دلهره و دلشوره ای ... بی هیچ اما و اگری... پرواز از این شهر به آن شهر و ازاین دشت به آن دشت... از این دریا به آن ساحل.. ازاین حرم به آن گنبد..
دلگیرم از خدایی که سرنوشتمان را بد نوشت.. آنقدر بد خط که  حتی خودش هم نتوانست آن را بخواند و من متولد خطوط کج و معوجی شدم که باید تا همیشه ، نقاب مهربانی و لبخند و سکوت و منطق را بر چهره ام می زدم و دم برنمی آوردم ..
دلگیرم از خدا و این دلگیری تا همیشه در وجودم  بزرگ و بزرگ تر می شود  تا شکل علامت سوالی بزرگ در ذهنم  بشود : که چرا ما ؟ چرا من!  و من مأیوسانه این چراها را که جوابش را دراین دنیای بیرحم و بیهوده هرگز نگرفتم کوله باری می سازم برای دنیای دیگری .. برای دنیایی بهتر ازاین جا ، شاید یک روز پاسخ همه ی چراهایم را بگیرم!
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.