من معتقدم آدم ها هرچه قدر هم بخواهند با اتفاق ها و حادثه های غیر مترقبه هم که بجنگند و مبارزه کنند. بالاخره به جایی می رسند که بعد از کلی خستگی با آن کنار می آیند . حکایت عینک مطالعه من است. و یک پیچ گوشتی کوچک که کنار قاب عینکم جا خوش کرده ... اوایل وقتی پیچ عینکم شل می شد و شیشه اش می افتاد و همیشه هم شانس می آوردم و جایی می افتاد که نشکند، به هر دری می زدم و با هر قیچی و چاقویی به جانش می افتادم تا تنها ابزار حیاتی را از من نگیرد و بتوانم ببینم و تایپ کنم ( با توجه به شغلم) دلبستگی عجیبی هم به عینکم دارم و این خودش به کنار آمدن من با قضیه کمک می کند.
خلاصه بگویم آنقدر از این همکار و از آن دوست خواهش می کردم با چاقو و پیچ گوشتی اش پیچ عینکم را سفت کنند که اعصابم دراین راه خرد شده بود. اما وقتی فهمیدم که باید با این قضیه کنار بیایم دنبال راهکار رفتم ، پیدایش کردم پیچ گوشتی مناسب با پیچ عینک را گذاشتم توی قاب و حالا انگار جزء ملزومات عینکم شده و خیالم راحت تر است. این ها را گفتم که بدانیم ما آدم ها اگر با درد و زخم و گرفتاری خودمان کنار بیاییم راحت تر می توانیم زندگی کنیم . دغدغه مان کمتر است. وقتی گرفتاری و بیماری و هزار درد که به جان و زندگی مان می خورد را بپذیریم ، می توانیم با آن ها دوست شویم، گوشه ی دلمان برایش جایی باز کنیم . که اگر دردهایمان را نپذیریم و با آن کنار نیاییم خود درد بی درمانی می شود که نه توان مقابله و مبارزه با آن را داریم و نه یارای کنار آمدن و پذیرش آن... بعضی اتفاقات را باید با همه ی سختی ها و تلخی هایش پذیرفت . این قانون زندگی است