مادر

در شبی  سرد،  بهار از پاییز رویید و تو به دنیا آمدی ، چه فرقی می کند در کدام دهه و کدام سده و هزاره بود که آفتاب ، از شرق نگاه تو دمید ... و تو به دنیا آمدی . نه اولی بودی و نه ته تغاری ، اما عزیز بودی ... مثل همه ی بچه هایی که مادر بزرگ پشت سرهم به دنیا آورد و در باغ کوچک و بهشتی اش ، قد کشیدید و بزرگ شدید... سالها گذشت  و از آن همه باغ و بهار و عشق و لبخند و شور، تنها خاطره ای ماند از آدم ها و روزهایی که  دیگر نیستند... سالها گذشت و تو با گذشت هرسال دلتنگ تر شدی ، از تقدیری که بر پیشانی ات چین انداخت..از روزگاری که برایت خوب ننوشت ...
از آن روزها ، سالهاست که می گذرد و تو در آسیاب زندگی موهایت را سپید کرده ای . امشب شب تولد توست مادر . امشب وقتی  پشت خمیده ات را می بینم و عصایی که بر آن تکیه می زنی و به دور دست ها خیره می مانی ، می دانم چشمهایت پر از  اشکهای نریخته است و گلویت از بغض های  در گلو نشسته سرشار است ... می دانم سخت ترین لحظه های عمرت را با مرگ بهترین عزیزانت تجربه کرده ای ، می دانم که  روزگار با تو خوب تا نکرد. سرنوشت بازی ها بر سرت آورد اما تو  همچنان ماندی، مهربان ، مادر ، فداکار ...مادر.
 می دانم رنج روزگار بردستها و پیشانی ات خطی از درد را کشیده است . گیسوانت قصه ی درازی از غم های توست مثل پایان طبیعت . مثل سپیدی برف، مثل به آخر خط رسیدن مثل ابریشم، پاک ،سپید و بی آلایش... ساده ... اما محکم .. استوار..
مادر ، ای هستی من  جان گرفته از هستی تو .  خوب می دانی  جز شانه های خسته ی تو پناهی ندارم و جز دستهای مهربانت  دست نوازشگری پیدا نمی کنم .
 دوستت دارم و مثل همیشه محتاج دعای توأم ، محتاج قصه های شیرینت ، محتاج لالایی های شبانه ات . ای معنای تمام زندگی ام  مادر!
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.