-
خدا ی من خیلی بی انصاف است
جمعه 17 اردیبهشت 1395 20:25
به گمانم خدای من با خدای خیلی های دیگر فرق می کند. مثلاً خدای من پدری نصیبم کرده که از همان ابتدای زندگی کم حرف ، اخمو و آرام بوده . برخلاف پدرهایی که دخترم و جانم و عزیزم از دهانشان نمی افتد . حتی یکبار هم یادم نمی آید که دست نوازشی بر سرم کشیده باشد و یا حتی لبخندی به من زده باشد... یا مادرم که سنگ صبور سالها زندگی...
-
آدما آی آدمای روزگار!
جمعه 17 اردیبهشت 1395 15:47
آدما آی آدمای روزگار .. چی می مونه از شماها یادگار تنها ترانه ای که به جرات می توانم بگویم ... فهمیدنش خیلی سخت است . اصلا این ترانه را حالا حالا نمی فهمیم وقتی می فهمیم که همه چیز از دست رفته است و ما برشانه های بدرقه روانیم و رو به سویی می رویم که معلوم نیست انتهایش به جا می رسد ... آدم ها ، تنها موجوداتی هستند که...
-
همه چیز متوقف شد
جمعه 17 اردیبهشت 1395 11:31
زمان گاهی برای آدم ها متوقف می شود . نه رشدی نه رفتنی ، نه آمدنی ... ثانیه ها فقط فرمالیته به جلو می روند و من دراصل گمشده ام در بطن زمان ، در جایی بین آن سالها شایدپنج سال ، شاید ده سال ، شاید صدسال پیش ، نمیدانم فقط خوب می دانم گم شدم ... یک جایی خودم را جا گذاشتم و الان از آن همه بودنم یک جسم توخالی و بی احساسم...
-
آه..
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 20:36
آه کشیدن در فرهنگ ما در عرف جامعه ی ما معنی خاصی دارد. آه که می کشیم پشت این آه کلی نفرین و ای کاش و حسرت خوابیده است .. آه کشیدنی است و گاه چنان از ته دل است که آدم می ترسد نکند انعکاس آن دامن خودش را بگیرد... بچه که بودیم بزرگترها همیشه از آه کشیدن برحذرمان می داشتند و می گفتند آه نکشید عمرتان کوتاه می شود... بزرگ...
-
سردرد!
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 22:50
پشت پلک های خسته این شب های بهاری ، خسته از همه جا و همه چیز با سردرد شدیدی که دوباره برگشته تا ذهنم را به آشوب بکشد و باز به چیزی شبیه غده ای فکر کنم که شاید در گوشه ی جمجمه ام دارد تکان می خورد... تصوری بیهوده اما ترسناک.. مگر آن ها که با بیماری های وحشتناک روبرو شدند از همین دردهای کوچک شروع نکردند... هرچیز دراین...
-
بی حوصله گی ها!
سهشنبه 24 فروردین 1395 11:03
چه حوصله هایی را باید گره زد به این زمان بی گذشت ... !؟ اصلا زمان با آدم بدجوری بازی می کند.. هی به عقربه های ساعت خیره می شوی و انگار ایستاده اند و حرکت نمی کنند . تا سرت را می چرخانی می بینی ظهر شد ، عصر شد ، شب شد، و بعد همینطور بازی می خوری از روزگاری که عمرت را به تاراج می برد.. و تو عمر دست نخورده ات را تقدیم...
-
خدایا ببخش منو!!!
چهارشنبه 18 فروردین 1395 21:32
خدایا .. امشب دل یکی رو بدجوری شکستم ... خودم وقتی قهقهه های مستانه و مسخره آمیزم را تمام کردم و با خودم و دلم خلوت کردم اونجا بود که فهمیدم چه کاری کردم .. خدایا .. سرم به حد انفجار درد می کنه و وجدانم هم از سردردم دردناکتره... خدایا ببخش منو.. خدایا غلط کردم ... وقتی یه لحظه خودمو جای اون تصور کردم ، نتونستم تحمل...
-
اختلال در ساعت های خانه ما :)
سهشنبه 17 فروردین 1395 22:18
امروز خوب بود... دیروز هم خوب بود هرچند دلگرفتگی و خاطره ای که یک روز مارا از بهترین عزیزمان ، خواهرزاده مهربان و جوانمان جدا کرد آن هم برای همیشه دل آزرده ام کرده بود اما خوب بود.. اصلا سال 95 خوب شروع شده بود... صبح رفتم مغازه مثل همیشه ناهماهنگی ساعت اتاق من با هال که یک ساعت اختلاف دارند ، اختلال شدیدی در خواب و...
-
یک اتفاق خوب:)
سهشنبه 10 فروردین 1395 01:11
عصر در حالی که خسته از بیکاری این چند روزه عید بودم و درهوایی که احساس می کردم بهاری تر از آنی است که بشود در خانه ماند... ناگهان با اس ام اس خوب و صمیمی دوست و شاید بشود گفت همکارم از کمای این چند روزه بیرون آمدم... بخصوص دیروز که تمام صبح تا عصر را در رختخواب و در تب شدیدی که داشتم گذرانده بودم. پیام مختصر و مفید...
-
سال 95
یکشنبه 8 فروردین 1395 09:49
درست هفته پیش بود که در شلوغی میهمانان و خواهرعزیز و خانواده ی گرامی شان سال گذشته را با همه خاطرات خوب و بدش تحویل دادیم و سال جدید را با احترام تحویل گرفتیم تا چه پیش آید. و حالا در یک روز ابری ، باز برگشته ایم به همان روزهایی که چندهفته پیش داشته ایم با این تغییر که بدنمان و فکرمان خسته از همه ی این شلوغی هاست. و...
-
آخرین پست سال 94 شاید ...!
چهارشنبه 26 اسفند 1394 11:55
هیچوقت بلد نبودم بجنگم.. راستش را بخواهید راه جنگیدن را بلد نبودم .. چقدر حسرت می خوردم به آنها که با واژه ی «ریسک» آشنا بودند و آن را به بهترین شکلی به کارمی بردند. اما من آن قدر ترسو بودم که حتی نمی توانستم آن را هجی کنم... همین ترس از زندگی و فردا و نکندها و شایدها و اگرها از من آدمی ساخته است که روز به روز انعطافم...
-
دلم گرفته !
سهشنبه 25 اسفند 1394 00:45
دلم از خیلی آدما گرفته ...! دلم از خیلی ها بیشتر گرفته .. اونایی که انتظارشو نداشتم که اینقدر بد باشن دلم از خیلی آدمای بد گرفته ... اما می بخشمشون و رهاشون می کنم.. این شاید باعث آرامش خودم بشه ...
-
روزهای ناآرام
یکشنبه 23 اسفند 1394 00:37
خسته ام ... از آن خستگی های ممتد همراه با چاشنی معده درد... درخیابان های شلوغ و ازدحام آدم هایی که یک سال بی تفاوت از کنار همه ی فروشگاهها و قنادی ها و گل فروشی ها گذشته اند و نیم نگاهی هم به آن نینداخته اند و این یک هفته را یادشان افتاده که باید خرید کنند... گیج و بی حوصله به این رفتن ها و آمدن ها خیره می شوم ......
-
پر از عطر نسرین و سرشار از دوستی و عاطفه :)
جمعه 21 اسفند 1394 00:40
همین چند روز پیش بود با دوستش آمد، وقتی روبرویم ایستاد و با نگاهی سرد و معمولی و با شتاب منتظر شد تا کار دوستش تمام شود... بی قرار بود... و برای من که خدای بیقراری و بی تابی هستم جالب بود. هرچه سعی می کردم که رَم گوشی اش را بتوانم باز کنم نشد که نشد انگار دنیا و روزگار و همه و همه دست به دست هم داده بودند که هی معطل...
-
خاطرات خراب شده
پنجشنبه 20 اسفند 1394 15:49
چند وقتی بود که هارداسترنال 600 گیگی قدیمی ام که کلی فیلم و سریال داخلش جا خوش کرده بودن و شاید 300 گیگ فیلم و سریال ایرانی و خارجی داشت ناگهان قفل شد و با هر سیستم و لپتاپی امتحانش کردم باز نشد که نشد... حیفم می آمد از آن همه اطلاعات و فیلم که نصف بیشترش را هم ندیده بودم.. چندماه هارد بدبخت و زبان بسته را مثل...
-
زن سفیدپوش
پنجشنبه 20 اسفند 1394 11:06
اصولا در خواندن رمان آدم بدشانسی بوده ام... آن هم من که صبح تا شب درگیری های ذهنی و فکری عجیب غریبی دارم و مالیخولیا وار هی هر روز بیشترش می کنم... دیشب وقتی رسیدم به صفحات ماورایی رمان که نصفه شب بود و من درتاریکی اتاقم با نور کم داشتم می خواندمش.... هراس عجیبی به دلم نشست ... «مردی که تبدیل به زن شده بود با چادر...
-
ریشه کن شدن
سهشنبه 18 اسفند 1394 15:31
چند روزی هست که دلم عجیب هوس رفتن و نبودن دارد. چند روزی هست که فکر می کنم خسته شده ام ازاین محیط های مجازی مسخره.. ازاین کانال که از همان لحظه ی ایجادش موجی از پشیمانی همه ی وجودم را گرفت و اگر نبود دلگرمی های دوستان و اساتید و ادیب دوستان عزیز هرگز ادامه اش نمی دادم. امروز یکی از دوستان زنگ زد . حرف جالبی زد ... می...
-
قمار عشق ..!
شنبه 15 اسفند 1394 15:44
می گفت دوستش دارم ... اصلا تو فکر کن برایش می میرم و بدون او نمی توانم زنده بمانم و این ابراز عشق تنها احساسی بود که نمی توانستم با منطق و دلیل قانعش کنم.. پر از شور جوانی بود. و وقتی اسمش را می برد ناخودآگاه چشمهایش برق می زد... دلم شورش را می زد و دلم می خواست به او بفهمانم که همه این احساس های تند جوانی اگر کنترل...
-
قارچ های بی دلیل در کانالی هدف دار :)
چهارشنبه 12 اسفند 1394 23:53
اهل کانال یا به قول معروف چنل نبودم اما از دیروز که با کمک دوستان ایجادش کردم حس می کنم خیابان یک طرفه هم می تواند جالب باشد. خیابانی که تنها عابرش تو باشی و دیگران تماشایت کنند و تو را بخوانند و تو هی میدان داری کنی گذشته از شوخی آدرس کانال من است .. البته سهمم فقط انتقال اطلاعات دوستان و معرفی همشهریان ادیب و...
-
بهشت..
شنبه 8 اسفند 1394 10:09
دیشب خواب بهشت را دیدم .... چه قدر هم سخت بودن رفتن به بهشت... اما وقتی پنجره های اتاق را باز کردم طبیعت فوق العاده ای را دیدم ... همیشگی بود و خوب. احساس آرامش عجیبی داشتم ... حس می کردم که به هیچ کس و هیچ جا فکر نمی کنم . و هیچ چیز آرامشم را به هم نمی زند... بهشت انگار آرامش دلم بود!
-
شش سال لعنتی ...
جمعه 7 اسفند 1394 00:04
به کابوس می ماند این شش سال لعنتی... اصلاً گاهی آرزو می کنم برگردم به همان روزها که با شوق و ذوق پاکت زرد رنگ پیامک روی گوشی نوکیای قدیمی ام چشمک می زد و از دوستی یا دخترخاله ای حرفی ، طنزی ، نوشته ی ادبی می رسید و من بعضی ها را که دوست داشتم توی بایگانی ام ذخیره اش می کردم و وقت بیکاری ام گاهی سراغشان می رفتم.. آخ چه...
-
نیم روز خوب و شلوغ:)
چهارشنبه 5 اسفند 1394 14:41
از خواب می پرم، چه خواب های خوبی همه اش پر است از آرامش... صدای زنگ گوشی به من می فهماند که بیدارم و باید بازهم دوندگی هایم را شروع کنم... سفارش مشتری را باید انجام دهم ... هوا بهاری است شاید از بهار هم آن طرف تر ... گرمای بی سابقه ای حاکم شده .. و من نگران درخت سیب حیاطم که نکند شکوفه بدهد . نکند گل کند و بعد باز دست...
-
ویران ...
پنجشنبه 29 بهمن 1394 23:44
احساس تلخی دارم ، سنگین و عجیب ! احساس کسی که هر آن منتظر حادثه ای است ! هرلحظه در انتظار دستان معجزه گری که ازآن سوی لحظه ها قرار است بیاید واورا به آن سوی لحظه ها ببرد.! دلم هوای آن دقایق خوبی را کرده که درمیان حس های عجیب ودوگانه ی رویا و واقعیت ، شیرینی وتلخی دست وپا بزنم و سرانجام مقهورواقعیت ، در صید رویاها اسیر...
-
یکروز از خاطرات من !
سهشنبه 27 بهمن 1394 20:43
پاکشان خودم را به مغازه می رسانم. خیلی دیر است و من نگران نکند باز پشت در کسی باشد اما نیست. جارو را برمی دارم و درحالی که با همکار مغازه پهلویی گرم گفتگو هستیم نیمچه جارویی و گردگیری مختصری و منتظر می مانم تا باز دوباره رتق و فتق امور از سر گرفته شود.. و به قول مامان با همان لهجه قشنگ ترکی اش که می گوید: « بالام داش...
-
نوشتن. خط خطی های دل من بود!
دوشنبه 26 بهمن 1394 00:10
وقتی حس خوب نوشتن رو پیدا می کنم.. چه حس خوبیه نوشتن اونم با خودکارای رنگی پنگی یاد شبایی میوفتم که همه ی زندگی م نوشتن بود. خط خطی کردن. همه روزگارم نوشتن خاطراتم بود... همه ی دلخوشیم تمرین خط بود ... که دیگه نه وقتشو دارم نه حوصله شو
-
زمستان واقعی :)
پنجشنبه 22 بهمن 1394 10:09
چند روزی ست که زمستان رخت سفید خودش را بدجوری پهن کرده وسط باغچه و حیاط و کوچه . چند روزی است که یخ بندان آذین بخش شهرم شده است ومن خوشحالم. خوشحالم که شال و کلاه می کنم و به مغازه که می روم از سرما مثل بید می لرزم تا بخاری کوچولویم کمی اتاق را گرم کند.. حس کردن سرمای سرد بهمن می ارزد به روزهای گرم و بی هویتی که انگار...
-
شب خوب زمستانی :)
سهشنبه 6 بهمن 1394 20:29
امروز خوبم... بهتر ازاین نمی شود باشم. امروز بعد از چند سال طلسم را شکستم و با بچه هارفتم انجمن ادبی . برحسب اتفاق مدیران و مسئولینش هم نبودند و ما هفت هشت نفر که با هم رفته بودیم و مثلا میهمان بودیم آنقدر حرف زدیم و شعر خواندیم و نقد کردیم و میدان داری کردیم که دوتا عضو دایمی که مثلا میزبان ما بودند فقط داشتند به ما...
-
کابوس
دوشنبه 5 بهمن 1394 16:08
توی تاریکی محض داشتم می دویدم.. دنبال یک پناه بودم . مثل خانه ، مثل آغوش امن مادر... همه ی کوچه در آن تاریکی فقط اشباح بودند که دنبالم می دویدند و صدای جغد گوش فلک را کر می کرد. نفس نفس می زدم ... فقط داشتم می دویدم.. به درِخانه که رسیدم بی وقفه بر در و پیکرش کوبیدم... ولی هیچ کس در را باز نمی کرد . اشباح قدم به قدم...
-
تولدت مبارک!
یکشنبه 4 بهمن 1394 00:17
امروز سالروز تولد ت بود. تویی که روزهای خوبی از آن سالهای در کنار هم بودن داریم. روزها و شبهای خاطره انگیزی که از ان همه تنها چند قطعه عکس و چند ترَک فیلم مانده است .. ناگهان چه زود این همه عشق و محبت و مهربانی به سردی و سکوت گرایید. و امروز من حتی شماره ات را نداشتم که به تو تبریک بگویم .. چه عمه بی معرفتی ... جالب...
-
امتحان!
پنجشنبه 24 دی 1394 19:49
خدا چرا داری اینقدر امتحانم می کنی؟ بسم نیست؟ یه ترم دو ترم ، یه سال ، دو سال .. ده سال ... یه عمر؟ دیگه چیزی ندارم که رو برگه ی زندگیم بنویسم... دیگه جایی تو برگه روزگام نمونده . روزکارم شده خط خطی و سیاه .. یه عمره دارم امتحان میدم .. اونم امتحانا ی سخت و پیچیده و نفس گیر. خدایا بگذر از من و این همه تقدیری که روی...