اختلال در ساعت های خانه ما :)

امروز خوب بود... دیروز هم خوب بود هرچند دلگرفتگی و خاطره ای که یک روز مارا از بهترین عزیزمان ، خواهرزاده مهربان و جوانمان جدا کرد آن هم برای همیشه دل آزرده ام کرده بود اما خوب بود.. اصلا سال 95 خوب  شروع شده بود...

صبح رفتم مغازه مثل همیشه ناهماهنگی ساعت اتاق من با هال که یک ساعت اختلاف دارند  ، اختلال شدیدی در خواب و بیداری من ایجاد کرده است . با غرولندهای همیشگی ام راه افتادم . هنوز نرسیده چندتا تایپ فوری ردیف شد . انجامش دادم و تا به خودم آمدم ظهر شده بود... همکاران هم دور و برم  کمتر می آمدند می دانستند وقت تایپ کردنم تمرکز باید داشته باشم . خوشم می آید که  چیز فهمند :))

ظهر که همه دارند می روند من از همه دیرتر راه می افتم .. دلیلش روشن است ساعت خانه ما یکساعت عقب است:| ناهار می خورم .. هوا خیلی سرد است . خنده دارتر اینکه هنوز بخاری ها روشن است و با لباس های گرم و کلاه و کاپشن و پالتو مردم در رفت و آمدند...  خسته ام . دوش آب گرم می تواند خستگی ام را رفع کند... با اینکه کلی کار دارم اما  اول دوش می گیرم. بعد ولو می شوم روی تختم  هنوز تازه به بدنم کش و قوس نداده ام که گوشی ام زنگ می زند.. ساعت 4 جدید اتاق من است و 3 قدیم خانه ی ما.. دوست شاعرم پشت خط است  هنوز سلام و احوالپرسی نکرده می گوید سرچهارراه منتظرت هستم .. برویم انجمن شعر. تا می خواهم بگویم که هنوز موهایم خیس است و.... قطع می کند... چاره ای نیست  به سرعت آماده می شوم و موهایم را سریع خشک می کنم و راه می افتم سرچهارراه  می بینم که توی ماشین نشسته است ... سلام و احوالپرسی گرمی می کنیم  و کنارش می نشینم و راه می افتد... کلی با هم حرف می زنیم و کلی از  اینکه همیشه به دیگران روحیه می دهم و حالشان را بهتر می کند حرف می زند ومن در حالی که به عبور ماشن های دور وبرم خیره شده ام  سکوت می کنم... اصلا فکر می کنم  کس دیگری را دارد اینهمه تمجید و تعریف می کند...

می رسیم  و مستقیم وارد  اتاق می شویم بعد از ما یکی دو نفر از آقایان وارد می شوند و جمع خلوت و کوچکی را تشکیل می دهیم اولین بار است که با مدیریت انجمن که خانم فرهیخته ای است و کارشناس ارشد ادبیات برخورد می کنم... شعر می خوانیم ، حافظ می خوانیم و کلی روحیه مان پر می شود از بهار... یکی از خانم ها آدرس مغازه را می گیرد تا کتاب شعرش را که قرار است چاپ کند را تایپ کنم... بعد از جلسه  باز با دوست عزیزتر از جآنم راه رفته را برمی گردیم .. میرسم مغازه ... یکی از مشتریان  محترم .که بر حسب اتفاق او هم  کتابش را برای تایپ داده است منتظرم است . حاج آقای محترمی است  . یکی دو دوره هم نماینده مجلس بوده .. کارش را تحویل می دهم و هنوز درست جابجا نشده ام می بینم  مدیر محترم انجمن همراه با خانمی به مغازه می آیند ... کلی حرف و حرف و  حرفهایمان پر است از  شعر و لبخند و مهربانی :)

شب می شود آن ها که می روند . حس می کنم چقدر امروزم بی هوده تلف نشده . چقدر حرف های خوب شنیده ام . چقدر شعرهای خوب گوش داده ام . چقدر دوست پیدا کرده ام . چقدر .....!!

می رسم  منزل، هنوز شام آماده نیست. ساعت  اتاق من  هشت و نیم را نشان می دهد و ساعت  هال  یک ساعت عقب تر است . چه مصیبتی دارم با این اختلال ساعتها .... اما ساعت ها که مهم نیست. مهم این است که در آن ساعتها چه اتفاق خوبی بیفتد که برایم پر باشد از خاطره و زیبایی و بیهوده نماندن:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.