خسته ام ... از آن خستگی های ممتد همراه با چاشنی معده درد... درخیابان های شلوغ و ازدحام آدم هایی که یک سال بی تفاوت از کنار همه ی فروشگاهها و قنادی ها و گل فروشی ها گذشته اند و نیم نگاهی هم به آن نینداخته اند و این یک هفته را یادشان افتاده که باید خرید کنند... گیج و بی حوصله به این رفتن ها و آمدن ها خیره می شوم ... خرید نکرده ایم ، خانه تکانی نکرده ایم .. به عید فکر نکرده ایم .. به سال نویی که می آید و مثل همیشه این جمله در ذهنم تکرار می شود: دریغ از پارسال... و این دریغ ها هرسال پرآه و سوزتر و حسرتبارتر می شوند...
من همه ی فکر و ذکرم وقت دکتر پدر است و داروهایی که باید تجدید کند.. همه ی نگرانی هایم چشم های خسته ی مادر است .
این روزها و شب ها را فقط تند و تند بی هیچ انگیزه ای به هم می بافم و پیش می روم... این روزها نه دلتنگم ، نه مشتاق، نه حسرت چیزی را دارم و نه ای کاش چیزی را در دلم آه می کشم.. فقط دوست دارم این روزها و هفته ها بگذرد ... !
بگذرد و باز دوباره همه چیز شکل طبیعی اش را از سر بگیرد.. و باز همه چیز از نو شروع شود... تنهایی ... سکوت ... پزشک، دارو ،
و چشم های خسته ای که تنها دلخوشی اش خواب های شبانه اش است ...
روزگار سختیه! صبوری کن صبوری!
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد!!!