-
نبودن!
چهارشنبه 23 دی 1394 00:22
سر درد شدید عصبی. معده دردشدید ..استرس ،.. انگار کلکسیونی از دردها را پشت ویترین زندگی ام ردیف کرده ام ... چرا هنوز زنده ام ...نمیدانم ...حوصله حتی نصیحت کردن و اینکه قسمته و تقدیره و باید صبر کنی و خدا حتما کمکت می کنه رو هم ندارم.... حوصله هیچکس را ندارم ... حتی خودمو.... نمیخوام یک کلمه بشنوم. فقط می خوام نباشم ......
-
شاعر عاطفه ها...
شنبه 19 دی 1394 16:01
یادم نیست چه وقت؟ چه سالی بود؟ انگار همین دیروز بود . همین چند لحظه پیش... خاطرات آدم به هیچ زمانی و مکانی وابسته نمی شوند... هر وقت یادش بیفتی حی و حاضر روبرویت قد کشیده اند... اما همین اتاق بود که آمد. مثل همیشه با کت و شلوار و آراسته و با وقار و دفتری زیر بغل زده بود... نشستیم و الفبای شعر را به من آموخت.. دایره...
-
این قصه باید تمام شود!
چهارشنبه 16 دی 1394 17:08
نمیدانم چرا حس می کنم به آخر خط رسیده ایم... پدر که در دنیای خود مادرم را گم کرده است و او را که کنارش نشسته نمی شناسد . مادر که مچاله شده ازاین همه درد که خواهرانش ، که برادرانش در آرامش و خوشی زندگی شان می گذرد و او اسیر کسی شده که حتی خودش را نمی شناسد... حس می کنم باید این ماجرا تمام شود .. حتی اگر به قیمت از بین...
-
پدر...
جمعه 11 دی 1394 00:40
خسته ام... از عذابی که می کشیم . مگر می شود پدرم باشی و من آرزوی مرگت را بکنم... مگر می شود که بعد از اینهمه زندگی همسرت را نشناسی و بگویی مادرت را سالهاست گم کرده ام . ومادر مچاله شده گوشه ی حال بنشیند و درمانده تر از همیشه نگاهت کند. مگر می شود پدرم ، پشتم ، تکیه گاهم را مثل بچه ها آرام کنم . سرش را با حرف های الکی...
-
سه شنبه ای که مثل جمعه دلگیر بود !
چهارشنبه 9 دی 1394 00:55
دیشب وقتی تایپ آخرین مشتری را تحویل دادم و از زور خستگی همه وجودم درد می کرد ... مامان زنگ زد .. وصدای بغض آلودش دلم را لرزاند. - سلام. چی شده مامان .؟ من الان دارم میام - نمیخواد بیای! با تعجب پرسیدم چرا ؟ - گفتم که نیا... میدانستم دیر شده اما نه در حدی که نتوانم به خانه برگردم :( ومن در بهتی عجیب ازاین رفتارها . با...
-
قصه آدم ها !
شنبه 5 دی 1394 00:27
ساعت به وقت تنهایی ام درست نیمه شب است. از آن خلوت های دلخواسته که نه گوش خوابانده ام به حرف ها و نفس ها و غرزدن ها و دعواها و بهانه های کودکانه کسانی که نبودشان فاجعه است و بودنشان پر از دغدغه های بی شمار ونه سکوت و خلوت و تنهایی ام را زنگ ها و اس ام اس های مشتری های وقت نشناس به هم می زنند.. فقط خودم هستم و خودم ......
-
کابوس هایی که واقعیت ندارند!
جمعه 4 دی 1394 21:42
دیشب دو کابوس پشت هم دیدم ... . در راهروهای بیمارستان ناله می کردیم و پرستار ها سعی می کردند آراممان کنند... برادرم انگار مبتلا به سرطان بود و ما هیج چاره ای نداشتیم به جز گریه کردن. دردناک بود. حداقل برای ما که در واقعیت زندگیمان دوبار تجربه دردناک سرطان را داشتیم... بیدار که شدم همه وجودم می لرزید .. خدایا چه اتفاقی...
-
یک روز ...
پنجشنبه 3 دی 1394 00:10
این روزها پرم از هیچ ، کاش دنیا برای لحظه ای گوشش را از اینهمه هیاهو می بست تا من تمام پوچی ام را فریاد کنم ... این روزها خسته تر از توام ، خسته تر از نگاه بی فروغ تو .. فقط دلم می خواهد برایت بنویسم که نوشتن هم دراین زمانه به قول آن عزیز چقدر سخت شده است. دلم برایت تنگ شده ، تو که جزئی از وجود من هستی ، با توام ......
-
....
جمعه 27 آذر 1394 09:40
من فائزه ای هستم که دیگر همه حرف هایم تکراری شده است. چیزی ندارم که حتی اینجا بنویسم جز همان پست های گذشته .... پر از درد و نیستی ! پنج روز است که جز در موارد ضروری گوشی را جواب نداده ام.. وحوصله ی هیچ بنی بشری را ندارم ... فائزه ای که دوستان بهتر از جآن آن سالها و روزهایم را دارم یکی یکی فراموش می کنم....من یک عدد...
-
روزهای روتین وار من!
سهشنبه 24 آذر 1394 09:01
آدم رازداری بوده ام ... این خصلت ، از بین هزاران صفت بدی که دارم یک نعمت و فرصت خدادادی است ... من از خیلی سالها پیش دلم صندوقچه ی خیلی حرف ها و دردها بوده . و تا جانم به لب نمی رسید حرفی از من شنیده نمی شد..ولی گاهی خیلی زجر می کشم که تا حرفی را نزنم... این بدترین وضعیت ممکن یک آدم است که در برابر خواهش ها و قسم های...
-
گذشته های لعنتی
شنبه 21 آذر 1394 15:48
نشسته ام درکنار انبوه سفارشات کار و غربت لحظه هایی که تمام شدنی نیست منتظرم بعد از سه روز بست نشستن درخانه بیرون بروم و از پیاده رو ها و خیابان های شهرم خبر بگیرم... نمیدانم حکمت تنهایی چیست که هرچه بزرگتر می شویم تنهایی هامان بیشتر می شود.. و هرچه تنهاتر می شویم خاطرات گزنده و مسموم در یادمان بیشتر می مانند حتی اگر...
-
شب های یلدایی !
جمعه 20 آذر 1394 18:03
این سه روز تعطیلی انگار همینجور دارد کش می آید... تمام شدنی نیست لامصب. هنوز تازه باید فردا را هم یک جوری سروته ش را هم بیاورم تا یکشنبه از راه برسد.. جمعه هم که دیگر قوز بالا قوز است آن هم وقت غروبش.انگار تمام نمی شود دراین سرمای استخوان سوز چند روز مانده به زمستان و به یلدا ...! گفتم یلدا ... آخ یادش بخیر یلداهای آن...
-
پرواز...
پنجشنبه 19 آذر 1394 00:15
آسمان آغوشش را ازمن دریغ می کند ... فکردیگری باید کرد ... باید دوباره در ذهن خود دو بال بکشم به وسعت همه ی حسرت های نپریدن. باید پرواز را دوباره در ذهنم مرور کنم... اینجاچقدر بوی نا می دهد. اینجا همه پیله می شوند اما کسی پروانه شدن را بلد نیست. اینجا درست همین جا ، همه خوابها یک تعبیر دارند تنهایی.. تنهایی.. تنهایی...
-
رویاهای ناتمام!
یکشنبه 15 آذر 1394 01:08
میان همهمه باد پاییزی و سرمای زودرس زمستان که همه چیز را به خاکستری مایل به سیاه کشانده است. در نیمه شبی از شبهای پر از کشمکش های بیهوده زندگی ام و دلهره ی فردایی که مثل همیشه خواهد بود... فقط چشم به امشبم دوخته ام و همین آرامش چند ساعته ای که روی تختم ولو شوم و با گوشی نوکیای قدیمی ام رمان بخوانم و توی دنیای شخصیت...
-
نفرت
چهارشنبه 11 آذر 1394 10:27
گاهی فکر می کنم ماکزیمم نفرت آدم از یک نفر چقدر باید باشد... گاهی با خودم می گویم خب به جهنم که هست ، وجود دارد ، زندگی می کند. چرت و پرت می گوید. تو را سنه نه! نه می بینیش. نه حوصله داری پی گیرش باشی پس چرا انقدر حرص می خوری... اما دست خودم نیست اصلا نمیدانم بذر نفرت را چه کسی و کجا به دلم پاشید که ازآنها به اندازه...
-
دنیای این روزهای من !
دوشنبه 9 آذر 1394 14:03
بعد از 24 ساعت ِ پر تنش و پر از کشمکش هایی که یک سرش پدرم بود و سر دیگرش مادرم ..و برزخی که انگار پایان نداشت. بعد از 24 ساعت معده درد شدید و عصبی شدن و بعد از 24 ساعت از هیچ کجای دنیا سر در نیاوردن در آرامشی هرچند موقت پشت میزم توی اتاقم نشسته ام... و به فردایی فکر می کنم که دوباره همین سناریو تکرار می شود اما روی...
-
آمده ام بگویم!
یکشنبه 8 آذر 1394 00:22
از آن نصف شب هایی است که پاییز تا پشت پنجره اتاقم رسیده است. از آن شب هایی که حس می کنم باید با خودم و با خودم و باز هم با خودم خلوت کنم... چندسال پیش .قبل از هیاهوی شبکه های مجازی و حضور دوستان مجازی تر... جدول مونس تنهایی هایم بود. جدول همه ی وقتم را پر می کرد .. اما نمی دانم در بوران این همه گروه ها و شبکه ها...
-
کاپوچینو:))
چهارشنبه 4 آذر 1394 20:38
امروز از صبح با درمان گیاهی که عطار محله مان زحمتش را کشیده بود از معده درد خلاص شده بودم. پودر سبز رنگ و بد طعمی که هر روز باید دوبار توی دهنم بریزم و قورتش بدهم . صبح تا ظهر بسیار عالی بود. همه چیز همان طور بود که انتظارش را داشتم. درکنار همکاران و مهربانی و بوی هرچه دوستی بود. عصر به دلیل نداشتن چای خشک، به پیشنهاد...
-
شیمی درمانی!
دوشنبه 2 آذر 1394 17:44
امروز وقتی شنیدم علی شیمی درمانی می کند. و سرطان معده دارد . دلم یکهو لرزید . ازاین معده دردهای وحشتناکی که هر روز چند بار سراغم می آید و من بی توجه به آن فقط دارم زندگی می کنم. ازاینکه فاصله بین زندگی و مرگ خیلی کوتاه است به اندازه چند دوره دردناک شیمی درمانی... این روزها شیمی درمانی همه ذهنم را آلوده کرده است:(
-
حس خوشبختی
یکشنبه 1 آذر 1394 14:14
وقتی از دلهره و نگرانی همیشگی اول برج شب را کلی از این دنده به آن دنده بشوی و بعد صبح در حالی که باید اجاره مغازه ات را سر وقت بدهی ازاینکه نگران چشم های خسته و فشار بالای مادر باشی و در حالی که نگران عصبی شدن های موج وار پدر .. خودت را بکشانی به خیابان سرد و پیاده روی همیشگی ات.. ناگهان بعد ازمدت ها چشمت روشن شود به...
-
اعصاب:(
شنبه 30 آبان 1394 11:51
بعد از آن هفته ی سخت و شوک آور . تازه آخر هفته را داشتم امیدوار می شدم به شنبه ای آرام و پر از لبخند و بی تلاطم . باز فشار مامان رفت بالا. باز درمانگاه و باز ذره ذره آب شدنش.. و اعصابی که هر کدام از ما خواهر و برادران سهمی از خرد کردنش داریم:( درد شدید کتفم که دارد دستم را بی حس می کند و گاهی از حرکت می اندازد و مطمئن...
-
پنجشنبه ی خوب:)
پنجشنبه 28 آبان 1394 23:38
بعد از نزدیک چند روز سردرگمی و گیجی و فشار روحی شدید و معده دردی که چند هفته ای است دوباره سراغم آمده . عصر خوبی را گذراندیم. بساط چایی به راه بود و ما چهارپنج نفر از همکاران بدجوری به هم عادت کرده ایم. و به قول همکاری مثل جوجه اردک ها دائم دنبال هم هستیم . اینجا جایی است که هرکدام جدا از هم و یک جا آرام نمی گیریم....
-
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
سهشنبه 26 آبان 1394 00:38
گاهی نوشتن خیلی سخت میشه . اونقدر سخت که واژه ها از دست و دل آدم فرار می کنند. نمیدونی چی بنویسی. گاهی اتفاقات اونقدر سریع میوفتن که آدم مبهوت میشه. مثل وقتی که خبر مریضی مهدی(خواهرزادم) رو شنیدم و با اشک پشت گوشی وقتی صدای نفس های بغض آلودش رو شنیدم . سعی کردم دلداریش بدم اما می دونستم که همدلی من از صد تا گریه سخت...
-
جمعه ی خوب:)
جمعه 22 آبان 1394 20:50
صبح جمعه ام را در حالی شروع کردم که کلی کار سرم ریخته بود. و نگران دلتنگی هایی بودم که احتمالا غروب شدیدتر می شد. هوا سرد بود و آفتابش سوز داشت. ظهر که شد بچه های برادرم آمدند. . وقتی سر سفره ناهار امین گفت که توی کلاس معلممان پرسیده که هرکس عمه اش را دوست دارد یک انگشت و هرکس خاله اش را دوست دارد دو انگشتش را بالا...
-
سختی های کار...
سهشنبه 19 آبان 1394 20:26
چند روزی هست که گرفتار تعمیر دستگاه گنده بک فتوکپی ام شده ام . گرفتار روزمرگی هایی که واقعا حوصله ام را سر برده و هنوز ادامه دارد .من .. وسیله نقلیه که محمتلاً وانت است و تعمیرکاری که مرکز استان است و من هی می چرخم دور خودم و گیج و ویج دارم هماهنگ می کنم اما باز یک جای کار می لنگد. یا وانت پیدا نمی شود. یا تعمیرکار...
-
شاعر که بودم
یکشنبه 17 آبان 1394 15:39
شاعر که بودم ، همه ی خیابان شهر را می مُردم از حس قشنگ پاییزی اش.. با هر برگ درختش ردیف می بافتم وبا هرشاخه اش قافیه می ساختم شاعر که بودم باران را عاشقانه حس می کردم.. شاعر که بودم درچشم های آبی ِ دخترک بازیگوش همسایه، ماهی های قرمز کوچولو جست و خیز می کردند. شاعر که بودم واژه ها شخصیت داشت ، کلمه ها مقدس بود ، و...
-
کسی باید باشد!
یکشنبه 17 آبان 1394 00:25
همیشه باید کسی باشد که معنی سه نقطههای انتهای جملههایت را بفهمد... همیشه باید کسی باشد تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانهات بفهمد باید کسی باشد... که وقتی صدایت لرزید بفهمد که اگر سکوت کردی، بفهمد کسی باشد که اگر بهانهگیر شدی بفهمد کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری...
-
سودای شاعری !
شنبه 16 آبان 1394 11:47
دیشب خواب دیدم. خواب آقا جمال . شاید یه جورای بزرگ انجمن ادبی اون سالا بود. بهش بچه ها می گفتن عموجمال. چه مرد خوب و نازنینی بود. مدیریت همه اردوها و شبای شعر به عهده ش بود. یه جور آچار فرانسه بود تو جمع ما... دیشب با همه ی فشار روحی بعد از گذروندن یک جمعه خلوت و ساکت و شب با استرس ، به قسمت جالب برنامه یعنی خواب...
-
00:00
جمعه 15 آبان 1394 00:11
دقیقا اولین ثانیه های آغاز جمعه ای است که مزخرف تر از همیشه است. معده درد شدید دارم . حالم خوب نیست. عصبانی ام از خودم بیشتر از همه. ازاین همه ساده لوحی خودم. از تنهایی خودم از دردهای بیدرمان خودم خسته ام از این جمعه های طولانی و بی پایان خسته ام ازاین شب های هراس گره خورده در زندگی ام. خیلی وقت می شود که با کسی درددل...
-
:(((((((
پنجشنبه 14 آبان 1394 01:05
آدم که دلش بگیرد، دردش را به کدام پنجره بگوید که دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود!؟... لیلا کردبچه