اعصاب:(

 بعد از آن هفته ی سخت و شوک آور . تازه آخر هفته را داشتم امیدوار می شدم به شنبه ای آرام و پر از لبخند و بی تلاطم  . باز فشار مامان رفت بالا. باز درمانگاه و باز ذره ذره آب شدنش.. و اعصابی که هر کدام از ما خواهر و برادران  سهمی از خرد کردنش داریم:(  درد شدید کتفم که دارد دستم را بی حس می کند و  گاهی از حرکت می اندازد و مطمئن شده ام که از اعصابم است. معده دردی که میهمان این چند وقته ام بوده همه و همه  نشانه دردناکی از رنج هایی است که به  صورت های مختلف می کشیم. دیشب به دوستی می گفتم چه خوب است که خدا شبها خواب را به آدم بخشیده. حداقل آنجا خودت هستی و آرزوها و رویاها و هدفهایت حتی اگر گاهی به کابوس تبدیل شود... :( 


نظرات 1 + ارسال نظر
لیلا شنبه 30 آبان 1394 ساعت 12:54 http://barayefarda.blogsky.com

http://barayefarda.blogsky.com
سلام
مطالب جذاب و خواندنی دارید
سپاس

ممنونم بعد از ثبت نشانی ام
اطلاع دهید تا نشانی وبتان را پیوند زنم..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.