شب های یلدایی !

این سه روز تعطیلی انگار همینجور دارد کش می آید... تمام شدنی نیست لامصب. هنوز تازه باید فردا را هم یک جوری سروته ش را هم بیاورم تا یکشنبه از راه برسد.. جمعه هم که دیگر قوز بالا قوز است آن هم وقت غروبش.انگار تمام نمی شود دراین سرمای استخوان سوز چند روز مانده به زمستان و به یلدا ...! گفتم یلدا ... آخ یادش بخیر یلداهای آن سالها...

 یلداهایی که هرچند طولانی بودند اما چه خوب بودند. چه زود گذشتند.. هرسال یلدایمان فاجعه بارتر است از سال پیشش. یادم نرفته آن سال ها که آرزوی رسیدن یلدا را داشتیم. خانه ی مادربزرگ بود و ما هم نوه های بیشماری که وقتی کنار هم بودیم  انگار زلزله هشت ریشتری را بر  خانه شان آوار می کردیم . چه شبی یلدا می کردیم پر از خاطره های شیرین و بی بدیل .

اما وقتی مادربزرگ مرد . وقتی پدر بزرگ از دوری اش دق کرد  و بر درخانه اش قفل بیرحم و همیشگی نبودنشان خورد تازه فهمیدیم چه جای امنی را از دست داده ایم . تازه فهمیدیم این شب های یلدا نبود که ما را دور هم جمع می کرد این گرمای وجود مادربزرگ و پدربزرگ بود که ما را سرمست از مهربانی شان می کرد. سالها گذشت .. خانه ی ما هم شد خانه ی مادربزرگ حالا دیگر نوه های مادر زیاد شده بودند و شب های یلدا همه منزل مادربزرگ بودند اما نمی دانم چرا آن گرما را نداشت . نوه ها  کم بودند شاید هم دور بودند از هم ... خیلی دور .. آنقدر که هرکدام گوشه ای می نشستند و سر در گوشیِ خودشان و  سکوت خودشان بودند و کوچکترها هم فکر بازیگوشی.. اصلا انگار دیگر برف و سرما هم از دل های ما قهر کرده بود. صفای شب های یلدا به برف ش بود که خدا آن را هم دریغ کرده بود.

این روزها به شب های زمستانی آن  سالها فکر می کنم که هرچند یلدا نبود اما ما  نوه های شیطان مادر بزرگ  به زیباترین شب عمرمان تبدیلش می کردیم . و به این روزها و شب ها ی می اندیشم که تنهایی  ، تنها همنشین دلهایمان شده و لبهایمان  جز سکوت چیزی را بر زبان نمی آورد... سکوتی که پر از حرف های  ناگفته است!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.