جمعه ی خوب:)

 صبح جمعه ام را در حالی شروع کردم که کلی  کار سرم ریخته بود. و نگران دلتنگی هایی بودم  که احتمالا  غروب شدیدتر می شد.  هوا سرد بود و آفتابش سوز داشت. ظهر که شد بچه های برادرم آمدند. . وقتی سر سفره  ناهار امین گفت که توی کلاس معلممان پرسیده که هرکس عمه اش را دوست دارد  یک انگشت و هرکس خاله اش را دوست دارد دو انگشتش را بالا ببرد. همه دوانگشتشان را بالا بردند و من تنها کسی بودم که یک انگشتم را بالای سرم بردم. وقت پرسید چرا ؟ گفتم چون عمه هایم مهربان هستند... حس خوبی پیدا کردم. از آن حس های ناب که فقط باید عمه باشی تا بفهمی...

بعد ازظهر با همه  کار ویرایش پانصدصفحه ای  پایان نامه ام ، قرار شد بعد از چند بازی فکری که  کردیم . برویم حیاط فوتبال بازی کنیم. متین  که اخلاقش با من مو نمی زند. غرغرو و لجباز و عجول و اخمو ... مثل همیشه یار من شد و امین بیچاره مثل همیشه تنها آن سوی میدان.. فکرش را بکنید من خط حمله بودم و متین دروازه بان. 12  بر 11 بردیم  اما نتیجه اش دست چپم بود که کشیده شد طوری که دیگر نمی توانم تکانش بدهم..  درد شدیدی دارم انگار رگ به رگ شده باشد..

عصر هم  یک عصرانه مشتی خوردیم  و غروب در باره دایناسورها کلی از اینترنت جستجو کردیم و حرف زدیم و بحث کردیم.  تا وقت رفتنشان. سرم را که برداشتم و ساعت دیواری را نگاه  کردم دیدم 8 شب است. چه زود گذشته بود این جمعه ... باید عمه باشی تا بفهمی می شود جمعه ها را هم  لعنتی ندید... می شود  غروب جمعه را از یاد برد... و روزی متفاوت خلق کرد حتی اگر دستت وبال شانه ات باشد و یک دستی تایپ کنی:)

نظرات 3 + ارسال نظر
دلارام دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 13:13

سلام دستت خوب شد؟

نه ، نرفتم خدارو شکر بهترم. مرسی عزیزم که نگران منی

دلارام شنبه 23 آبان 1394 ساعت 23:40

چه خوب که خوش گذشته
میگم اگه تونستی دکتر بری بد نیست

مرسی عزیزم. ولی این دستم مث اینکه واقعن وبال گردنم شده ... خیلی درد می کنه ... اگه خوب نشدم باید برم دکنر :(

Neggyy جمعه 22 آبان 1394 ساعت 21:05 http://neggyy.blogsky.com

چقد قشنگ بود،
من برادرمو دوس ندارم،بچه دارشه بعدنم فک نکنم خوب شه

منم برادرمو خیلی دوست ندارم اما عمه شدن خیلی خوووووبه. عمه که شدی می فهمی چقدر دوست داشتنی ان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.