-
هوای دلم آفتابی است :)
دوشنبه 18 خرداد 1394 15:59
امروز هوا جور دیگری بود . سرد و پاییزی . انگار نه انگار که در آستانه ی تابستان ایستاده ایم . امروز خوبم. خوب از لحاظ روحی نه جسمی که گلویم درد می کند و دو تا تب خال زشت چسبیده گوشه لبم که حتی حرف زدن را هم برایم سخت کرده است. امروز خوبم چون فکر می کنم هیچ چیزی را تا نخواهم به بن بست نمی رسد! امروز خوبم چون مطمئنم...
-
این روزها..
یکشنبه 17 خرداد 1394 10:41
فکر کردم صبح که برسد شق القمر می شود... فکر کردم با التماس های و دعایی که آن بالا کردم حتما اتفاقی ، معجزه ای و شاید چیزی شبیه آن بیفتد.. اصلا فکر کردم صبح که چشمانم را باز می کنم در دنیایی دیگر با آدم های دیگر هستم و خودم هم آدم دیگری که هرچه را که بوده ام و دیده ام مثل کابوس وحشتناک بوده که تمام شده ! فکر کردم که...
-
ازاین عصرهای دلگیر ..
شنبه 16 خرداد 1394 20:05
-
دو قدم مانده تا رهایی!
شنبه 16 خرداد 1394 15:46
ذهنم تیر می کشد و انگار دوقدم مانده تا رها شدنم. گاهی فکر می کنم روانی شدن آدم شاید دست خود آدم باشد ... فقط باید هی ذهنت را زخمی کنی ، روحت را بخراشی و بعد از درد شدیدی که همه روحت را به عذابنشانده. رها می شوی . خودت می شوی . نقاب نداری ، پوستت، روحت، زبانت ، واقعی واقعی است چشمانت دیگر سیاه نیست پر از شاپرک هایی است...
-
کسی هست!
جمعه 15 خرداد 1394 11:23
این تقصیر ما نیست .. تقدیر همیشه بی رحم روزگاراست ... تقدیر بی رحم زمان ! حال خوبی ندارم .. دیشب هم خوب نبودم .. اصلن این روزها انگار حال درستی ندارم.. جسمی و روحی به هم ریخته ام ... همیشه در اوج تنهایی ودرد صدایی هست که در سرم می پیچد ... و زمزمه می کند کسی هست .. کسی هست که در پوچی زندگی تو پر از حس پرواز است .. پر...
-
تکرار
جمعه 15 خرداد 1394 01:45
حس تنهایی عمیق و ترسی که نه از تاریکی و تنهایی دارم .. حسی مثل ترس از فراموش شدن در میان انبوه آدم هایی که تو را نمی بینند ... حس همان اسیری که صیادش او را گذاشته و بیرحمانه ترکش کرده... حس ترس از بی بهانه بودن ، بی انگیزه بودن ، حس رسیدن به تلخ ترین واژه زندگی یعنی «تکرار » . حس دردناک فراموش کردن گذشته و همه آدم...
-
سرعت لاک پشتی و اینهمه حرف
پنجشنبه 14 خرداد 1394 16:15
چه نسلی شدیم ما ... نت و صفحه های اجتماعی و داشتن گوشی و .... شده جزو اصلی ترین مایحتاج زندگی مان . آن شب وقتی دختر دختردایی ام که دارد کلاس اولش را تمام می کند را گوشی به دست دیدم وکمی جا خوردم اما وقتی دیدم خدارا شکر که از گوشی های هوشمند نیست .. و داشتم کندوکاو می کردم که دختردایی ام با افتخار گفت .. این گوشی...
-
روزهای کشدار تعطیل و کشف های من!
چهارشنبه 13 خرداد 1394 20:38
این چند روز را مثل همیشه در تعطیلات متوالی هستیم ... بعلاوه همه آن ده روزی را که نرفته ام روی هم بشود 14 روز تازه شنبه یکشنبه اش را هم شاید نروم ... بیست روز مفید . مفید از آن جهت که کسانی را دیدم و عصرها برای دیدنمان می آمدند که ماهها بود در هیبت میهمان ندیده بودم اگر هم می دیدم در قالب مشتری و یا مهمان زودگذر محل...
-
می شود؟!
سهشنبه 12 خرداد 1394 14:58
می شود این بار تو واسطه ام شوی ؟ آخر همیشه که نباید من دامنت را بگیرم . یکبار تو از طرف من وکیل باش. بیا و بخاطر حرمت آن شب های رویایی که سردرگوش من مهربانانه صدایم زدی این بار هم بیا به خوابِ من . بیا و حرفهایم را گوش کن . نمیدانی چقدر حرف دارم . یادت هست آن شب که آمدی و رویاهایم را سبز کردی ؟ یادت هست وقتی گفتی...
-
آغاز...
دوشنبه 11 خرداد 1394 21:55
بعد از چهااااااااااااااااااااااااااااااااار سال دوباره حس رمان نوشتنم گل کرده . رمانم را می نویسم . و پر از حرفم:)
-
کمی مُرده ام
دوشنبه 11 خرداد 1394 15:27
باورتان می شود . من کمی مرده باشم. ده روز بیشتر است که مرده ام .. هیچ نشان و علامتی از زنده بودنم نیست. جز نفس کشیدن های بی خود و بی هوده. گاهی قبل از مرگ ، کمی مردن هم تجربه ی بدی نیست :)
-
فصل چای با آلبالو
شنبه 9 خرداد 1394 23:03
فصل گرما یکهویی از راه رسید هنوز داشتیم شکوفه های آلبالو را می شمردیم که دیدیم از لابلای شاخه ها سرخی می زند بیرون و دلمان خواست تا چایی را در کنار سبزی و سرخی بنوشیم . و چنین شد که جمعه مان را پیوند دادیم به اینهمه خوشبختی های ریز و درشت :)
-
و دلشوره آغاز می شود
شنبه 9 خرداد 1394 19:55
از همان روز اول .. از همان لحظه تولد ... گریه با دلشوره آغاز می شود. زندگی همزاد دلشوره هاست.. ++ هرگز نویسنده خوبی نبوده ام ... فقط گاه گاهی شعری ودلنوشته ای و اتفاقی ناگهان .....