بی حوصله گی ها!

 چه حوصله هایی را باید گره زد به این  زمان بی گذشت ... !؟ اصلا زمان با آدم بدجوری بازی می کند.. هی به عقربه های ساعت خیره می شوی و انگار ایستاده اند  و حرکت نمی کنند . تا سرت را می چرخانی می بینی  ظهر شد ، عصر شد ، شب شد، و بعد همینطور بازی می خوری از روزگاری که عمرت را به تاراج می برد.. و تو عمر دست نخورده ات را تقدیم حضرت اجل می کنی و ناگهان می بینی روی شانه های مردم رهسپاری ...

و من درست در مرکز این همه بی حوصلگی ها نشسته ام... در هوایی  ابری که انگار بهار یادش رفته کمی مهربان تر باشد درها را بسته ام و به دیوار روبرو خیره شده ام و گاه از شیشه ی مغازه به  خیابانی خیره می شوم که پراز جنب و جوش و رفتن و آمدن است ... عبورهای ممتدی که انگار تمام نمی شوند..

چقدر مردم کار دارند..؟  چقدر مردم دارند از همین زمان استفاده می کنند؟ چه فرقی می کند به نتیجه برسند یا نه؟  مگر مهم است این همه شکست ها و موفقیت ها وقتی آخر همه ی این راه ها به یک راه ختم می شود.. نیستی!

نشسته ام و خیال می بافم دراین هوای سرد بهاری... و منتظرم  تا من هم بتوانم لابه لای این جمعیت که شتابزده  دارند از کنار هم رد می شوند و تنها به پایان کارامروزشان می اندیشند  گم شوم . شاید همرنگ شدن با آنها کمی از این همه  تکرار و بیحوصلگی  و سرما را  در  دلم  کم می کند..!


نظرات 2 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 19:08

سلام فائزه خوبی؟کجایی؟

سلام عزیزم. گرفتار تایپ های امتحانی و دانشجویی میاااام به زودی

فاِیزه چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 ساعت 21:52 http://saket67.کام.بلاگ اسکای

سلام:)

سلام:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.