وارد پذیرایی می شوم.... با تعجب به جمع نشسته در اتاق را نگاه می کنم. به آرامی سلام می کنم. خاله روح انگیز با همان مهربانی و چهره ی بشاش دستهایش را برای در آغوش گرفتنم باز می کند به طرفش می روم و مرا با محبت می بوسد... آقاجان با همان صلابت همیشگی اش دارد حرف می زند. آن طرف تر آقا خسرو پسر عمه ام نشسته... عمه.. و خیلی های دیگر و مهدی.. مهدی..وای مهدی هم هست... به طرف مامان که سرجای همیشگی اش آرام نشسته می روم به آرامی نجوا می کنم:
مامان. این ها که همه شان مرده اند...!؟
مامان لب می گزد و آهسته می گوید. این حرفها را نزن. زشت است... اینها زنده اند.. و من نگاهی دوباره به جمع می اندازم. حس می کنم خواب هستم. سعی می کنم خودم را بیدار کنم اما نمی شود...
دوباره به اتاقم بر می گردم و در همهمه ی صحبتهای آقاجان و بقیه چشم هایم سنگین می شود....
ناگهان از خواب می پرم... وباشتاب به هال می روم. مامان طبق معمول قرآن می خواند و آقاجان با سکوت همیشگی اش چشم هایش را بسته است و من در این فکرم که دنیای ما زندگان چقدر به دنیای مردگان نزدیک است. آنقدر نزدیک که به پلک برهم زدنی می شود دیدشان.. درآغوششان گرفت و با آنهاحرف زد.. و در حالی که نمیدانم خوابم را باور کنم یا بیداری را.
به طرف آشپزخانه می روم.تا با نوشیدن یک استکان چای ازاینهمه آشفتگی رها شوم.