بعضی مرگ ها

  بعضی مرگ ها با همه ی سختی اش،  آسان می برد...  مثل وقتی که مادر بزرگ  با آن دو گیسوی بافته روی شانه هایش و با چادری به نازکی حریر خیال از مهمانی دخترش برمی گشت روی سنگفرش  های حیاطشان چشم هایش را بست و با لبخندی به ابدیت پیوست .

اما بعضی مرگ ها ، جان به سر می کند آدم را ! مرگ نیست زجرکش شدن است.. درست لحظه ای که فکر می کنی دیگر خوابت دارد همیشگی می شود دست های خشونت بار این دنیا چنان دودستی تکانت می دهد و تو را از آرامشت  جدا می کند که آرزو می کنی کاش هرگز به دنیا نیامدی.

بعضی مرگ ها زنده به گور شدن است.. مثل وقتی که ماههاست پدرم لب به حرف زدن باز نکرده و دیگر صدایش را و لحن حرف زدنش را هم فراموش کرده ایم ... صبح تا شب به دیوار و به پنجره خیره می شود و از عبور فصل ها فقط سرد و گرم شدنش را می فهمد... و نگاه غمگینش  سمفونی مرگ است بی هیچ جان دادنی ! 

بعضی مرگ ها جان می گیرد بی هیچ مرگی...  روزهایت سیاه است و شبهایت بی سحر، غم هایت با گلویت بغض می شود و هی می خواهد از حلقت بیرون بریزد اما نمی شود... نمی توانی ... اصلا انگار سد محکمی شده که دوست دارد تو را خفه کند و تو خفه نمی شوی نمی میری، درد می کشی و دردهایت را با بغضت فرو می بری.

و من این روزها و شب ها بارها و بارها دستم را به دیوار و در و پنجره می کشم شاید بتوانم از لابلای این همه آهن و چوب و گج و آجر رد شوم  بدون هیچ دردی و لبخندم را به آسمانی بپاشم که همیشه وسعتی  دارد به اندازه بالهای پرواز... بی هیچ سختی و درد و مرگی..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.