جمعه های دلتنگ

دلتنگی غروب جمعه چسبیده بیخ گلویمان. در سکوت چشم های بسته ی پدر و در نگاه تکیده ی مادر و در دردهای به هم پیچیده ی ای  که  انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد تا جمعه هایمان را که سالهاست در پیله های ابریشمی تنهایی تافته شده اند به پروانگی روزهای روشن و آفتابی دعوت کند..
سالهاست کسی ما را به میهمانی گنجشک ها نمی برد و هیچ زمستانی دلمان را  به هیچ بهاری گرم نمی کند.
سالها از آن روزهای روشن آفتابی گذشته است از آخرین لبخندی که زدیم از آخرین خنده های بی خیالمان. از آخرین مهمانی گنجشک ها...
گاهی گمان می کنم قرن هاست که نخندیده ایم و هرروز به تنگناهای غمگین دردهایمان نزدیک تر می شویم.
روزهایمان در چشم های بی فروغ پدر و در شانه های  فروافتاده مادر و در دردهای بی صدایی  به شب می رسد که گویی سمفونی هزار ساله ی بیکسی را در گوشمان می نوازند و ما خسته تر از همیشه دوباره به صبح می رسیم با آرزوی اتفاقی که در تاریخ زندگی مان  شاید هرگز نخواهد افتاد. غروب دلتنگی   این  جمعه ها انگار عمرش به هزارسال می رسد...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.