صبحی برفی است و من این چند روز احساس عجیبی دارم .. حس نزدیکی به خدا ..آنقدر نزدیک که حتی آدم ها خوابم را می بینند و آنقدر مهربان که حتی دیگران هم حسش کرده اند.. این روزها دلم قید خیلی چیزها را زده است و فقط لبهایم دعایش را زمزمه می کند و دلم هر لحظه دارد برای رسیدنش لحظه شماری می کند..
خدا همین نزدیکی هاست ... کنار همین بخاری نشسته است و به من که با همه وجود دارم آیت الکرسی نشسته بر دیوار را می خوانم و هرگز نتوانستم آن را حفظ کنم ، لبخند می زند... و آغوشش را برایم باز می کند تا سرمای دلم و سختی روزهایم را فراموش کنم..
این روزها خدا بیشتر به من سر می زند.. این روزها مهربانی را پررنگ تر از همیشه به دلم می اندازد ... و انگشتانش جاده ی روشنایی را به من نشان می دهد.
این روزها بیشتر از همه برای خدا درد دل می کنم . این روزها با خدا بیشتر حرف می زنم و بیشتر از همیشه جواب می گیرم.
این روزها رها شده ام از زمان و از همه وابستگی های آن.
این روزها سبک شده ام و منتظر همان دو بالی هستم که باید بر شانه ام برویاند و پرواز را به خاطرم بسپارم ..
این روزها .... احساس خوشبختی می کنم و هی دور می شوم از تعلقاتی که بند شده اند و افتاده اند به دست و پایم و هی مرا در میان بودن و رفتن اسیر کرده اند..
اما من خدایم را بیشتر از همه می شناسم .. خدایی که می دانم همین نزدیکی هاست.. و آغوشش همیشه گرم از مهربانی است.