چیزی به نام زمان

آرامش چیست؟ «دیواری آهنین به روی گذشته و آینده کشیدن و اندیشیدن به حال».

گاهی فکر می‌کنم نابغه ای که این جمله را نوشته، چرا درک نمی کرده که ما هرچه می‌کشیم از «حال»مان است ... گیرم که دور آینده و گذشته را خط قرمز کشیدیم. گیرم که فیلسوف مآبانه، از گذشته هیچ یاد نکردیم، گیرم که فردا که هرگز نمی آید را فریاد نکردیم. با «امروز» مان چکنیم؟ امروزی که هیچ امیدی به هیچ چیز و هیچ کس نداریم.

خسته ام و بی حوصله. آنقدر که دلم خیابانی خلوت می خواهد در اسفندی رو به بهار ... و رفتن.. رفتن .. رفتن . آنقدر دور شوم که خودم را حتی جا بگذارم .. آنقدر بروم که یادم برود الان نگاه خاموش و پر از سکوت پدر، دیگر نه مرهمی می‌خواهد، نه دیواری که آینده و گذشته و حالش یکی شده است...  و چشمانش  بوی رفتن می دهد، رفتن به جایی که در هیچ بُعدی از زمان جای نمی گیرد.

آنقدر بروم تا فراموش کنم مادر، با دستهای چروکیده و با قامت تکیده اش، چقدر سعی می‌کند همین «حال» لعنتی‌مان را بهشت کند. چقدر سعی می کند حال دلمان را خوب کند، اما...

دلم خیابانی می خواهد خلوت و بی پایان ... بی هیچ آدمی که فقط بتوان در آن راه رفت .. راه رفت ... فکر کرد... اشک ریخت... فریاد زد ... جایی که همه فکرهای آلوده را از ذهن خسته بیرون ریخت.. نه به خانه ای فکر کرد که صدای سکوتش مثل تارعنکبوتی همه ی زندگیم را در هم تنیده اند .. و نه آدم هایش که بغض را در گلویم معنی می کنند.

 خسته ام و این اسفند رو به پنجره بهار، انگار چیزی جز سراب نیست.. سرابی که حتی آینده ی بعیدش  هم حالم را خوب نمی کند!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.