تکرار

 حس تنهایی عمیق و ترسی که نه از تاریکی و تنهایی دارم .. حسی مثل ترس از فراموش شدن در میان انبوه آدم هایی که تو را نمی بینند ... حس همان اسیری که صیادش او را گذاشته و بیرحمانه ترکش کرده...

حس ترس از بی بهانه بودن ، بی انگیزه بودن ، حس رسیدن به تلخ ترین واژه زندگی یعنی «تکرار » . حس دردناک فراموش کردن گذشته و همه آدم هایی که در گذشته اش پررنگ بودند . حس خوبی ندارم :(


سرعت لاک پشتی و اینهمه حرف

چه نسلی شدیم  ما ... نت و  صفحه های اجتماعی و داشتن گوشی و .... شده جزو اصلی ترین مایحتاج زندگی مان .

آن شب وقتی دختر دختردایی ام که دارد کلاس اولش را تمام می کند را گوشی به دست دیدم  وکمی جا خوردم اما وقتی دیدم خدارا شکر که از گوشی های هوشمند نیست .. و داشتم کندوکاو می کردم که دختردایی ام با افتخار گفت .. این گوشی بیرونشه .. خونه تبلت داره دخترم !!! و من که فکم را از روی زمین داشتم جمع می کردم با خودم فکر کردم دوره ای که در آن زندگی می کنیم و شاید شش هفت سال از عمر اینترنتی مان می گذرد این گونه معتاد شده ایم  خدایا این بچه های دهه هشتاد را کجای دلمان باید جا بدهیم ...حالا کاش  این نت درست و درمان  بود دلمان نمی سوخت. از امروز که هوس کردم با همین بسته های معروف که زمین و زمان  از تبلیغات آنها به تنگ آمده واردفضای مجازی شوم. چشمتان روز بد نبیند . سرعت چنان پایین بود که یک پیام متنی به زور ارسال می شد .... تازه نت لاک پشتی داریم اینهمه معتاد... وای به حال روزی که نت سرعتش بالا باشد.

چقدر دلم تنگ شده برای نامه ای کاغذی که صدها کیلومتر را بپیماید و بعد با عشق آن را باز کنم و از توی نامه بوی دوستی و محبت را  با همه ی وجود تنفس کنم.



روزهای کشدار تعطیل و کشف های من!

 این چند روز را  مثل همیشه در تعطیلات متوالی هستیم ... بعلاوه همه آن ده روزی را که نرفته ام  روی هم بشود 14 روز تازه شنبه یکشنبه اش را هم شاید نروم ... بیست روز مفید .

مفید از آن جهت که  کسانی را دیدم و عصرها برای دیدنمان می آمدند که ماهها بود در هیبت میهمان ندیده بودم اگر هم می دیدم در قالب مشتری و یا مهمان زودگذر محل کارم بودند که اصلا راحت نبودم

دیشب تا ده شب نشسته بودیم زیر نور چراغ حبابی حیاط روی روفرشی و کلی گپ زدیم. انگار آنها را تازه می شناختم وقتی از گذشته ها و خاطراتمان می گفتیم  انگار تازه خودم را می شناختم.

یا همین دو روز پیش باز هم  خویشاوندان و نزدیکمان آمده بودند و در عصری زیبا در حیاط  نشسته بودیم با خودم  فکر می کردم چقدر دور و چقدر دیر خودم را پیدا کردم.

تازه توی این 14 روز احساس می کنم رمانی که سه سال بود داشت هوا می خورد و شده بود کلاف پیچ پیچ توی ذهنم ، درهمین چند روز توانستم دوباره شوق نوشتنش را پیدا کنم و استارتش را بزنم...

 یا همین امروز  وقتی بچه ها با شوق خواستند که با آنها بازی کنم با چه شوقی با هم در حیاط توپ می زدیم و فوتبال بازی می کردیم ..آنجا بود که فهمیدم بچه ها چه زود بزرگ می شوند و من بزرگ شدنشان را شاید سالهاست میان کاغذها و برگه های مغازه ام و لابلای کارهای سخت و طاقت فرسایم گم کرده ام.

 این روزها ، سعی کرده ام با خودم منطقی تر برخورد کنم ... سعی کرده ام که به خودم  فرصت نفس کشیدن بدهم . سعی می کنم که دوباره خودم باشم . همان  که از سال 88 ناگهان خود را گم کرد  و سالها طول کشید تا بفهمد که روزهای رفته هیچوقت برنمی گردند و آینده جز از  جاده ی امروز عبور نمی کند... برایم دعا کنید.

می شود؟!

می شود این بار تو واسطه ام شوی ؟ آخر همیشه که نباید من دامنت را بگیرم . یکبار تو  از طرف من وکیل باش. بیا و بخاطر حرمت آن شب های رویایی که سردرگوش من مهربانانه صدایم زدی این بار هم بیا به خوابِ من . بیا و حرفهایم را گوش کن . نمیدانی چقدر حرف دارم . یادت هست آن شب که آمدی و رویاهایم را سبز کردی ؟ یادت هست وقتی گفتی شنیده ام که شاعری و من خیره در چهره ی ساده و مهربانت نگاهت می کردم و وقتی خواستی چند بیت از غزلی را که برایت گفته بودم بخوانم ، زبانم بند آمد و تو آرام و با لبخندی شیرین ازکنارم گذشتی ؟

 بیا و مردانگی کن امشب هم به خوابم بیا ... بیا که قد این چند سال با تو حرف دارم . قد هزار سال ، قد هزار قرن در دلم درد دارم . بیا و امشب که همه جهان آیینه بندان گام هایت شده اند. حال که شب ولادتت را با دستهای خالی و با تنهایی دلم قرار است جشن بگیرم  بیا و خواب های مرا دوباره رویایی کن.

 من ، درمانده و تنها و غریب تر از همان چند سال پیشم. بیا و شک و شبهه مرا از اینکه آن بالا خدایی هم هست به یقین تبدیل کن . بیا و مرا با خدایم آشتی بده. یواشکی درگوشش بخوان که چقدر دلم برایش تنگ شده!

  بیا آقا .. برای یک بار هم که شده بیا و زمینی باش .. آسمانی بودن تو  به سود هیچکس نیست . امشب همه ی آرزویم دیدن دوباره ی توست. قول می دهم زبانم نگیرد . قول می دهم حرف بزنم  قد همه دردهایی که کشیده ام . قد همه ی  نبودن هایت که آتش به جانمان زده است . قول میدهم همین غزلم را که برایت سرودم و آنشب رویایی نتوانستم حتی یک مصرعش را بخوانم، برایت چنان فریاد بزنم که عرشیان هم بشنوند. آقا می شود امشب به خوابم بیایی؟ 


می آیی از فصــــل افق هــای صمیمـی
با زخــــم های کــاری وعشقـی قدیمی

می آیی از خـــــواب قشنــگ آرزوهـا
از فصــل کالِ سیب هـــای بی معمـّــا

می آیی از فصـــل بلــوغ غنچـــه یاس
از کوچه ها ی خـاطره از بـاغ احســاس

می آیی و من بی غــزل شــــاعرتـرینم
بــا انتظــار جــــاده ها عابــرترینـــم

خواب پری، رویــای آن اسب سپیـدی
وقتی بیــایی، ابتـــــدای هر امیـــدی

باتو، غزل، باران،نجــابت عاشقـانه است
با تو، تمام روزهــایم شـــاعـرانه است

وقتی بیایی، التهـــاب شعر وشـــوری
آری! شکوه دلنشیــن یک غــــروری

باید بیــایی سبـــز پوش خلوت راز
لبخند تو سرچشمــه زیبای اعجـــاز

 بی تو تمام وسعتم همــزاد درد است!
آدینــه در آدینه ام توفــان زرد است  


                               

آغاز...

بعد از چهااااااااااااااااااااااااااااااااار سال  دوباره حس رمان نوشتنم گل کرده . رمانم را می نویسم . و پر از حرفم:)