گاهی از همه پرنده ها لجم می گیرد...
امروز آخر هفته است و باز نوه های مادربزرگ مهمانش هستند.. این بار خودشان هم یک میهمان کوچک با خودشان آورده اند. میهمانی کوچک که فقط بلد است بخورد و بخوابد و جیک جیک کند...
هنوز به خانه نرسیده ام زنگ می زنند و ورودشان را با پرنده شان که به قول خودشان مرغ میناست اعلام می کنند..
وقتی می رسم یکراست مرا به کنار جعبه ای می برند که صدای جیک جیک می دهد... تا در جعبه باز می شود دوبرابر قد جوجه دهانش بالا می آید ... حسی همراه با دلسوزی و ترحم به سراغم می آید... هنوز حتی نمی تواند خودش غذا بخورد.. بچه ها تعریف می کنند وقتی آوردند هنوز پر درنیاورده بود.. حالا بعد از یک هفته پر و بال هم دارد .
وقت ناهار دادنش هم جالب است و دیدنی ... هردو با عجله وسایل و تمهیدات لازم را فراهم می کنند.. یکی غذای مخصوصش را با آب مخلوط می کند و آن یکی هم سرنگ آب خوردنش را می آورد .. وقتی غذا را با دستهای کوچکشان به دهان جوجه مرغ مینا نزدیک می کنند با شوقی وصف ناپذیر دهانش را باز می کند و غذا را می بلعد.. حس مادرانه ای دارند بچه ها، یکی نوکش را تمیز می کند آن یکی سرنگ آبش را آرام به دهانش می ریزد و من مانده ام در خلقت خدایی که این همه مهربانی را در دل بچه ها گذاشته است ... همین که سیر می شود دیگر نوکش را باز نمی کند و بچه ها با اعلام این که سیر شده است در جعبه را می بندند و من من می مانم و همین چند عکس و فیلمی که از پرنده گرفته ام. گاهی می شود.
امین دوست دارد به محض اینکه زبان باز کرد قرآن یاد بگیرد و متین !! لابد او هم می خواهد گزارشگر فوتبالش کند... باید منتظر ماند و دید این دو مادر خوانده می توانند این پرنده ی کوچک را به مرغ مینا تبدیل کنند یا نه !
فیلم شهرزاد را مطمئناً همه اگر ندیده باشیم . بیشتر ماها دیده ایم و کلی هم از دیالوگ های آن استفاده کرده ایم ... سریال شهرزاد تلفیقی از ژانر سیاسی و اجتماعی و رمان است اما قسمت مهمی که خیلی های ما خیلی به آن توجه نداریم نوع زندگی و حتی نوع دیالوگ هایی است که در آن به کار رفته است.. نوع ادبیاتی است که بدون شک من عاشق همان قسمتهایش هستم..
بگذریم قرار نیست که با اطلاعات ضعیف از فیلم و سینمای امروز بخواهم شهرزاد را نقد کنم. راستش را بخواهید از عهده من برنمی آید.
من عاشق همان یک دیالوگ شهاب حسینی ام که وقتی به شیرین همسر اولش پرخاش می کند و او را کنیز حاج باقر خطاب می کند... راستش وقتی من این واژه و اصطلاح را در زندگی روزمره خودمان بارها و بارها می شنوم ، می بینم که زندگی ما شده زندگی کنیز حاج باقر ، از همه چیز شاکی هستیم ، از دور وبرمان ، از خانواده . از عشق ها و دوستی ها . از وضعیت اقتصادی. از وضعیت آب و هوایی و....
ما همان کنیز حاج باقری شده ایم که هیچ گاه نمی خواهیم بپذیریم حداقل نیمی از این شکایت هایمان و بد وبیراه گفتن هایمان کمی هم به رفتار خودمان برمی گردد...دوستی می گفت تو همیشه آینه ای از رفتارهای خودت هستی . پس بیخودی آینه را خطاب قرار نده .
صبح علی الطلوع که از خواب بیدار می شویم تا شب که می خواهیم بخوابیم ، همه اش غُر ، همه اش دنبال مقصر گشتن و همه اش به گردن دیگران انداختن ... این شده زندگی ِمایی که مثلاً اشرف همه مخلوقات هستیم... مایی که نماینده ی هفت آسمان در زمینیم .
کمی خودمان را بسنجیم ... کمی خودمان را در محک تجربه آزمایش کنیم ... کمی خودمان را پیدا کنیم.. زندگی آنقدرها هم که می گویند بد نیست..
گاهی لنگ گفتن یک دوستت دارم می شویم . خودخواهانه به خودمان می باورانیم که هنوز فرصت هست .. فردا حتما دوستت دارم را به او خواهم گفت .
گاهی می شود که فرصت هایمان ، همان لحظه هایی که یک عمر بی خیالش بودیم می شود آرزو و می چسبد کنج گلویمان...
بعد هی هفته ها و ماهها و سال ها می گذرد و ما می شویم دوعدد آدم بیگانه که از کنارهم که رد می شویم حتی همدیگر را نمی شناسیم تو شده ای آدم دیگری ، عشق دیگری، امید دیگری و من شده ام آدم دیگری ، آدم دیگری ، آدم دیگری !
دوست داشتن ها نه قانون دارد نه زمان مشخصی اما محدود است .. محدود به حسی که مثل ادوکلن روی میز آرایش خیلی زود می پرد .. خیلی زود می رود و تو ساعتها گیج از بوی آن به فردا یی فکر می کنی که شاید هرگز به آن نرسی... دوست داشتن ها فقط حس نیست باید به کلام بیاید . باید هجی شود و بعد آرام آرام بنشیند توی دل کسی که می خواهیش!
و بعد که روزها و ماهها و شاید سالها از نگفتن آن دوستت دارم گذشت .. حس می کنیم چه ساده این احساس را سخت گرفتیم و پیچیده اش کردیم !
گاهی آدم ها با یک دوستت دارم زنده می شوند.. گاهی آدم ها لنگ گفتن یک دوستت دارم می مانند و می میرند!