فیلسوف!

وارد مغازه که شد موجی از احساس های متضاد در وجودم پیچید... آیا اجازه بدهم بنشیند و مهم تر از آن ، بگذارم که حرف بزند  یا به بهانه ای رد کنم برود! نگاهش پر بود از حرف و اینکه من اشاره کنم تا بنشیند. کلاه لبه دارش را از روی سرش برداشت و با احترام نشست ..شنیده بودم که بخاطر اتفاق و حادثه ای لطمه ی  روحی شدیدی خورده است..آن هم از نوعی عاشقانه اش و دچار مشکل ذهنی و  عاطفی است .. عوام به این جور آدم ها می گویند دیوانه و یا اگر کمی رعایت کنند انگشت اشاره شان را دور سرشان می چرخانند که یعنی قاطی دارد !!
وقتی گفتم چکار می کنی؟ با اعتماد به نفس عجیبی گفت کتاب می نویسم . با شوق و تعجب پرسیدم آفرین چه کار خوبی !؟ درچه موردی؟ گفت: در مورد قوای درونی بدن ، انرژی های نهفته در درون بدن .. انرژی درمانی ..
داشت سرم سوت می کشید ... پرسیدم میدانی این کار علاوه بر آگاهی و مطالعه به تجربه هم نیاز دارد. و بحث پیچیده و در عین حال حساسی است ؟ گفت : من چند بار انرژی درمانی کرده ام ...! خوب می فهمم یعنی چه؟
ترس عجیبی وجودم را گرفت .. چقدر خوب حرف می زد . چقدر خوب داشت برای هدفش برنامه می چید ..
مشغول صحبت کردن بود که مشتری آمد و او با احترام و ادب همیشگی اش خداحافظی کرد و رفت ...
مانده بودم که حرف عوام را باور کنم یا حرف های فیلسوفانه و منطقی او را ... با چهره ای که هیچ نشانی از هیچ بیماری روحی نداشت . و معصومیتی که از چشمان این جوان پیدا بود!
راستش ترسیده بودم ... انرژی درمانی و مبحث قوای مختلف درونی در انسان ...!! آن هم از زبان کسی که فکرش را نمی کردم.
من مانده ام که مصرع دوم از  بیت چهارمم را با کدام قافیه ردیف کنم که زیباتر و با احساس تر باشد بعد این آدم که اصولا وقتی با او حرف می زنی حس می کنی خیلی پربارتر و آگاه تر از ما مدعیان فکر و عقل و اندیشه است، دارد از انرژی های نهفته در درون انسان و ماوراء  و کائنات حرف می زند...
گاهی باید آدم ها را از نزدیک شناخت ، باید دردهای دلشان را از خودشان شنید نه از حرف هایی که پشت سرش می زنند و با اطمینان دستشان را دور سرشان می چرخانند که ای بابا ، این آدم قاطی دارد !

گاهی بدم میاید از پرنده ها !

گاهی لجم می گیرد از پرنده ها ، گاهی دلم برایشان می سوزد ، اصلا گاهی فکر می کنم ما آدم ها باید چقدر بی رحم باشیم که با پرنده ها  بدرفتاری می کنیم ... وقتی آدم ها برای دفاع از  بچه هایشان از جانشان می گذرند و  بچه ها پشتشان گرم است به پدر و مادر.. بعد پرنده های بیچاره حتی نیرویی ندارند که از تخم هایشان مراقبت کنند. توان ندارند که در برابر هجوم آدم ها دفاع کنند . تا کسی به لانه اش نزدیک می شود، تنها کاری که از آنها برمی آید قهر کردن است ... قهر می کنند و چند تخم بیچاره را به حال خود رها می کنند و می روند...
و قهر کردن یعنی نابود شدن آرزوهای یک پرنده .. یعنی  تمام شدن رویای پرواز ..
من اگر جای پرنده ها بودم نمی آمدم توی شهر ، توی حیاط ، روی درخت سیب لانه کنم ...
من اگر پرنده بودم می رفتم روی بلندترین درخت دنیا آشیانه می کردم و  به پرواز جوجه هایم فکر می کردم ..
 من اگر پرنده بودم  هیچوقت از اوج آسمان ها به زمین نمی آمدم... هیچوقت خودم را با ترس و رویای پرنده شدن در میان شاخه های  درختان کوتاه قد اسیر نمی کردم.

گاهی از همه پرنده ها لجم می گیرد...



جوجه مرغ مینا!

 امروز آخر هفته است و باز نوه های مادربزرگ مهمانش هستند.. این بار خودشان هم یک میهمان کوچک با خودشان آورده اند. میهمانی کوچک که فقط بلد است بخورد و بخوابد و جیک جیک کند...

هنوز به خانه نرسیده ام زنگ می زنند و ورودشان را با  پرنده شان که به قول خودشان مرغ میناست اعلام می کنند..

وقتی می رسم یکراست مرا به کنار جعبه ای می برند که صدای جیک جیک می دهد... تا در جعبه باز می شود دوبرابر قد جوجه دهانش بالا می آید ... حسی همراه با دلسوزی و ترحم به سراغم می آید... هنوز حتی نمی تواند خودش غذا بخورد.. بچه ها تعریف می کنند وقتی آوردند هنوز پر درنیاورده بود.. حالا بعد از یک هفته پر و بال هم دارد .

وقت ناهار دادنش هم جالب است و دیدنی ... هردو با عجله وسایل و تمهیدات لازم را فراهم می کنند.. یکی غذای مخصوصش را با آب مخلوط می کند و آن یکی هم سرنگ آب خوردنش را می آورد .. وقتی غذا را با دستهای کوچکشان به دهان  جوجه مرغ مینا نزدیک می کنند با شوقی وصف ناپذیر دهانش را باز می کند و غذا را می بلعد.. حس مادرانه ای دارند بچه ها، یکی نوکش را تمیز می کند آن یکی سرنگ آبش را آرام به دهانش می ریزد و من مانده ام در خلقت خدایی که این همه مهربانی را در دل بچه ها گذاشته است ... همین که سیر می شود دیگر نوکش را باز نمی کند و  بچه ها با اعلام این که سیر شده است در جعبه را می بندند و من من می مانم و همین چند عکس و فیلمی که از پرنده گرفته ام. گاهی می شود.

امین دوست دارد به محض اینکه زبان باز کرد قرآن یاد بگیرد و متین !! لابد او هم می خواهد گزارشگر فوتبالش کند... باید منتظر ماند و دید این دو مادر خوانده می توانند این پرنده ی کوچک را به مرغ مینا تبدیل کنند یا نه !



جوجه مرغ مینا بعد از سیرشدن !!



کنیزحاج باقر !!

 فیلم شهرزاد را مطمئناً همه اگر ندیده باشیم . بیشتر ماها دیده ایم و کلی هم از دیالوگ های آن استفاده کرده ایم ... سریال شهرزاد تلفیقی از  ژانر سیاسی و اجتماعی و رمان است اما قسمت مهمی که خیلی های ما خیلی  به آن توجه نداریم نوع زندگی و حتی نوع دیالوگ هایی است که در آن به کار رفته است.. نوع ادبیاتی است که بدون شک من عاشق همان قسمتهایش هستم..

بگذریم قرار نیست  که با اطلاعات ضعیف   از فیلم و سینمای امروز   بخواهم  شهرزاد را نقد کنم.  راستش را بخواهید  از عهده من برنمی آید.

من عاشق همان یک دیالوگ شهاب حسینی ام  که وقتی به شیرین همسر اولش پرخاش می کند و او را کنیز حاج باقر خطاب می کند... راستش وقتی من  این واژه و اصطلاح را در زندگی روزمره خودمان  بارها و بارها می شنوم ، می بینم که زندگی ما شده زندگی کنیز حاج باقر ، از همه چیز شاکی هستیم ، از  دور وبرمان ، از خانواده . از عشق ها و دوستی ها . از وضعیت اقتصادی. از وضعیت آب و هوایی و....

ما همان کنیز حاج باقری شده ایم که  هیچ گاه نمی خواهیم بپذیریم حداقل نیمی از این شکایت هایمان و بد وبیراه گفتن هایمان کمی هم به  رفتار خودمان برمی گردد...دوستی می گفت  تو همیشه آینه ای از رفتارهای خودت هستی . پس بیخودی آینه را خطاب قرار نده .

صبح علی الطلوع که از خواب بیدار می شویم تا شب که می خواهیم بخوابیم  ، همه اش غُر ، همه اش دنبال مقصر گشتن  و همه اش به گردن دیگران انداختن ... این شده زندگی ِمایی که  مثلاً  اشرف همه مخلوقات هستیم... مایی که نماینده ی هفت آسمان در زمینیم .

کمی خودمان را بسنجیم ... کمی خودمان را در محک تجربه  آزمایش کنیم ... کمی خودمان را پیدا کنیم.. زندگی آنقدرها هم که می گویند بد نیست..

دوستت دارم !

گاهی لنگ گفتن یک دوستت دارم می شویم . خودخواهانه به خودمان می باورانیم که هنوز فرصت هست .. فردا  حتما دوستت دارم را به او خواهم گفت .

گاهی می شود که  فرصت هایمان ، همان لحظه هایی که  یک عمر بی خیالش بودیم می شود آرزو و می چسبد کنج گلویمان...

بعد هی هفته ها و ماهها و سال ها می گذرد و ما  می شویم دوعدد آدم بیگانه که از کنارهم که رد می شویم حتی همدیگر را نمی شناسیم تو شده ای آدم دیگری ، عشق دیگری، امید دیگری و من شده ام  آدم دیگری ، آدم دیگری ، آدم دیگری !

دوست داشتن ها نه قانون دارد نه زمان مشخصی اما محدود است .. محدود به حسی که مثل ادوکلن روی میز آرایش  خیلی زود می پرد .. خیلی زود می رود  و  تو ساعتها گیج از بوی آن  به فردا یی فکر می کنی که شاید هرگز به آن نرسی... دوست داشتن ها فقط  حس نیست باید به کلام بیاید . باید هجی شود و بعد آرام آرام بنشیند توی دل کسی که می خواهیش!

و بعد که روزها و  ماهها و شاید  سالها از  نگفتن آن دوستت دارم گذشت .. حس می کنیم چه ساده این احساس را سخت گرفتیم و پیچیده اش کردیم !

گاهی آدم ها با یک دوستت دارم زنده می شوند.. گاهی آدم ها لنگ گفتن یک دوستت دارم می مانند و می میرند!