ققنوس هایی که از دل آتش زاده شدند...

چه پارادوکس غمگینی شد دریای آتشی که دلهایمان را خاکسترکرد.. هنوز از جمهوری و چهارراه استانبول تکه های دلمان را از زیر خروارها آهن و سنگ پلاسکو جمع نکرده بودیم هنوز شعله های آتش در نی نی چشمهایمان زبانه می کشید که سانچی از دل دریاهای دور دیگر بار همه ما را به ماتمی کشاند که انگار ساحلی نداشت.
اصلن این روزها چشم هایمان را دوخته ایم به حادثه ها. انگار گره خورده ایم به دل های لرزان کرمانشاه... وصل شده ایم به مادران داغدیده.. این آتش در آب افتاده، انگار چشمان به خون نشسته ماست که اشک می شود که درد می شود که زنده زنده در آتش می سوزد و آب می شودو خاکسترمان می کند..
روحتان آرام غنوده بر نیلگون دریاهای دور. شما همان پرندگان سپیدبالی هستید که بی گمان به شهر نور و آفتاب رسیده اید.
بی شک پشت دریاهای دورآنجا که شما دل به دریا زدید شهری است.... به شهر رسیدگان دریادل روحتان وسیع تر از همه مرغان خوش آواز بهشتی..!!

قطعی تلگرام فلج شدن زندگی نیست!

 بیست و چهارساعت می شود که تلگرام و  شبکه های مجازی قطع هستند. دلیلش هم واضح است و دولت هم به روشنی  اعلام کرده که بخاطر تجمعات غیرقانونی و به وجود نیامدن اعتراضات سازماندهی شده ، تلگرام و اینستاگرام محدود می شود و کمی هم  چاشنی دلخوشی به آن اضافه کرده که مقطعی است.

 راستش را بخواهید ، در مملکتی  که از 24 ساعت  20 ساعتش را در فضای مجازی می چرخند، از مردمی که اعتیاد کامل به تلگرام و اینستاگرام دارند ، قطع ناگهانی این دو یعنی  ، قطع شریان های اصلی عادت ها... از دیروز  همه مثل مرغ سرکنده دارند دور خودشان می چرخند از من  تایپیست که شغلم رابطه مستقیم با تلگرام دارد تا  آن بچه دوازده ساله که دائم سرش توی گروه ها و کانال بوده ، غرولندهایشان در هر جمع و محفلی شنیده می شود... اما من اعتقاد دارم لازم است که گاهی ترک اعتیاد آن هم با این شدت داشته باشیم .. قطعی تلگرام ، فلج شدن زندگی نیست.... مروری است بر فرصت هایی که داشتیم و بخاطر فضای مجازی از دستش دادیم ...

نمیدانم سرانجام  چه خواهد شد. شهرمان آنقدر کوچک است که  حتی فکر کردن به این آشوب ها و  اعتراض ها هم  محلی از اعراب ندارد... . شاید تقصیر همه مان باشد که روش  اعتراض کردن را بلد نیستیم ... همیشه اعتراض را که حق قانونی همه ماست را با آشوبگری  اشتباه می گیریم . همه ما درد داریم . همه ما با حقوق اندکی که  مثل برفی نشسته روبروی آفتاب است ، و تنها یک هفته دوام دارد  زندگی مان را  خیلی خیلی  پایین تر از فقر داریم با آبرومندی می گذرانیم اما روش اعتراضمان باید منطقی تر از شکستن و کوبیدن و آتش زدن باشد. ما که به پرچم خودمان رحم نمی کنیم چه انتظاری باید از دیگران داشته باشیم. همیشه آخرین راه را همان اول  انتخاب می کنیم . اشتباهات خودمان را گردن نمی گیریم .مسئول  اعمال خودمان نیستیم و  می آید آنچه که این چند روز بر سرمان آمد.

 وقتی به پدر و مادر و خواهرم فکر می کنم می بینم  حقوق بازنشستگی پدر آلزایمری من  کفاف داروهایش  را نمی کند  و داروهای قلب و فشارخون و معده مادرم که مشت مشت می خورد ، و.... با این حال فکر می کنم من اگر در انتخاب دولتم حتی اشتباه کرده باشم باید پای اشتباهش بایستم و سعی کنم از راهی معقول تر ، چاره کار را پیدا کنم ، نه با آتش زدن بانک ها و پمپ بنزین ها...!

من دلم نمی خواهد وطنم مثل سوریه و یمن و لبنان بشود!  من وطنم رادوست دارم . من عاشق زادگاهم هستم .. من دوست ندارم بیگانه ها برایم  تصمیم بگیرند. من زیر خط فقر بودن را ترجیح می دهم به اینکه  هر لحظه دلم از آشوبی بلرزد و آرامش نداشته باشم. بگذار بگویندترسو هستم ، من می ترسم از آینده ای که هرج و مرج همه جا را بگیرد و برادر به برادر رحم نکند ...

چراغ بدستان صبحیم

 این روزها اتفاقات عجیب و غریب در حال رخ دادن است .  زلزله ... خشکسالی ، دروغ ... گرانی  ، تصادفات  جاده ای .. ... ترس ، وحشت از ثانیه های بعدی ...

همین  دوماه قبل بود که زلزله کرمانشاه  همه قلبهای هموطنان را لرزاند ... . بعد انگار این لرزش زیر زمینی ، مثل ماری  زخم خورده ، پیچید و پیچاند و به تهران رسید ..مردم  خسته از فشار زندگی  وحشتزده از  لحظه های هراس به خیابان ها  ریختند و  حریصانه هوای آلوده را نفس کشیدند و ترجیح دادند در زیر آسمان بمیرند تا زیر خروارها خاک مدفون نشوند.

فصل ها هم عوض شده اند... زمستان   رنگ سپید و آشنای هر سال را ندارد. این روزها  جای جای  میهنم نه بارانی به خود دیده نه برفی ... همه جا پر شده از دود و آلودگی و هراس و وحشت و دروغ...

چه بر سرمان آمده ؟ چه بر سرمان آوردیم ؟ کدام  حرفمان دل آسمان را شکست که دیگر نمی بارد !  چه کردیم که تا کیلومتر ها عمق زمین را لرزاندیم ؟

 مگر ما همان مردم  مهربانی نبودیم که پندارمان  نیک بود  و گفتارمان  راست ؟  حالا زمین و زمانمان را دروغ برداشته ..هیچکس  هیچکس را نمی شناسد و هیچکس هیچکس را نمی فهمد... با خودمان چه کردیم که حتی آسمان هم قطره ای باران را از ما دریغ می کند؟ با خودمان چه کردیم که زمین از شرم به خود می لرزد ..؟

 سرزمین مان پر از مهر بود و ایرانمان چهارفصل زیبایی ،  زمین تشنه است .. زمان خسته است . خاک سرزمینمان  به جای باران  ، به جای لبخند ، خون می خورد ، قربانی پشت قربانی ، جوان و پیر نمی شناسد ...  چه کرده ایم که  خاک مهربان ما  تشنه ی خون شده است؟

دعا هم انگار چاره ی کار نیست! خدا انگار ما را فراموش کرده ... خدا هم از ما  ناامید شده است ...

خسته ایم ، خسته از این همه معادلات چند مجهوله ی بی جواب ! از این همه دویدن های بیهوده...  از این همه  دروغ، خسته ایم.. ازاین همه خبرهای  تلخ ، از این همه دردهای بی درمان .. خسته ایم..  هیچ امیدی به هیچ راهی نیست! هیچ چراغی  شب تیره‌ی ما را به سپیده دم  فردا  نمی رساند ، 

نجات دهنده  در گور خفته است!  و ما همان چراغ بدستان صبحیم که بیهوده پی  انسانیت می گردیم!