وسوسه ی سرچ کردن خانه سالمندان وقتی به جانم افتاد که برخاستن و راه رفتن پدر را که هر روز سخت تر می شد امشب دیدم ، دیگر تحمل نکردم و بعد از شام به سرعت سیستم را روشن کردم و شروع به سرچ کردن آسایشگاه های سالمندان کردم . چیزی که هر وقت به آن فکر می کنم ناخودآگاه دست و دلم می لرزد ... حس خوبی ندارم حتی شرایطش را بخوانم .. دل وسوسه کننده ام می گوید .. او دارد زجر می کشد، بفهم ! او حتی در برخاستن از زمین هم مشکل دارد... دو روز دیگر که نتواند از جایش تکان بخورد باید چطور از او مراقبت کنی! آن هم با شرایطی که شما دارید.. شاید برایش بهتر باشد که ببرید و بگذارید جایی که بهتر از او مراقبت می کنند.. اما دل لرزیده ام می گوید: به چهره اش خوب نگاه کن. به دست های لرزان و پاهای خشکیده اش! خوب نگاه کن .. ببین همین دستها تو را شاید از خیلی خطرها نجاتت داده اند.. به پاهایش که دیگر زور و توان حتی برخاستن را ندارند ، خوب دقت کن.. می بینی این پاها برای آسایش تو قدم ها برداشته اند. شب ها در هوای استخوان سوز زمستان تا صبح قدم زده اند تا تو در رختخواب گرم و نرمت خواب زیبای فردایت را ببینی.
همیشه جدال بین دل وسوسه گر و دلی که سالهاست به بودن پدر، به وجودش حتی اگر در سایه ای از فراموشی و خاموشی باشد ، ادامه دارد ..
دستهایم همچنان می لرزد .. نمی توانم .. نمی توانم پدر، نمی توانم تصور کنم که تو را روزی از خانه ای که همه ی عمرت را در آن سپری کرده ای و خانواده ای که شاید هیچکدامشان یادشان نباشد که تو مثل کوه تکیه گاهشان بوده ای ، جدا ببینم .. نمی توانم پدر ! نمی توانم نبودنت را با همه آزارها و سختی هایی که می کشیم تحمل کنم.
مرا ببخش پدر! تصورش هم برایم سخت است.. بگذار با همه ی سختی هایش باز هم سایه ات چتر خانه ی ما باشد هرچند کم رنگ ، هرچند بی جان !
همه چیز از یک سرماخوردگی ساده شروع شد در فصلی که معمولاً اتفاق می افتد... اما این سرماخوردگی آنقدر طولانی شد و آنقدر کش آمد که از کش و قوس ها و تب و لرزها و بی حالی هایش سرطان بیرون زد ... درباورمان نمی گنجید، مثل همیشه، انگار عادت کرده بودیم مریضی را ساده بگیریم ... و وقتی که حادثه خود را نشان داد، باور کردیم که هر اتفاق ساده ای می تواند تبدیل به فاجعه ای جبران ناپذیر شود.
و ما ساده لوحانه، اتفاق ساده را ساده گرفتیم ، بیماری که به پیچیده ترین فاجعه ی زندگی مان ختم شد. وقتی آزمایش ها ، با دعاها و نذر و نیازهایمان نخواند.. وقتی معجزه ها همه اش دروغ از کار درآمد...مهدی رفت ... مهدی 21 ساله در آستانه تولد 22 سالگی اش چشم هایش را بر روی همه آرزوها و رویاهایش بست و سرماخوردگی اش شد هیولای یکه بیرحمانه زندگی اش را درخود بلعید ..
و این روزها که من برای بار سوم دراین زمستان خشک و بی باران ، سرد و بی برف دچار سرماخوردگی شده ام و تارهای صوتی ام آنقدر آسیب دیده اند که حتی نمی توانم حرف بزنم.. به اتفاق ساده ای فکر می کنم که سالها پیش ساده لوحانه به آن می اندیشیدیم.
همیشه همینطور است .. همه چیز از یک اتفاق ساده شروع می شود و به فاجعه ای غیر قابل باور ختم می شود...