زادروز

روز بود یا شب، حتی مادر هم یادش نمی آید که دخترکش را چه موقع به دنیا آورده است . دخترکی نحیف که امیدی به ماندنش نبود. دخترکی که شاید آرزویشان بود پسر بشود .. دخترک بزرگ شد ، آرزوها و رویاهایش هم با او قد کشید ... اهل عروسک و بازی های دخترانه نبود ... شاید   وقتی جنین بوده آرزوی مادر را شنیده بود که دلش می خواست به رویاهای مادرش رنگ بپاشد رنگی روشن از مردانگی...
دوچرخه سواری عشقش بود و بساط دخترها را به هم ریختن تفریحش و با پسرعموها و نوه های عمه اش بیشتر به او خوش می گذشت تا دخترهای فامیل.
سالها گذشت ، دخترک دیگر کوچک نبود... رویاهایش داشت رنگ بلوغ به خود می گرفت ... دخترک حس می کرد همه ی دنیایی که در آن قدم می گذارد برایش تازه است . بهار ، رنگ بهار بود برایش . بی تفاوت از آن نمی گذشت ... عشق عکاسی او را از همان نوجوانی عاشق طبیعت و درخت و گل و گیاهش کرده بود...
دخترک بزرگ شد، عاشق شد ، شکست ، دوباره برخاست ،  وارد جامعه غول پیکری شد که مثل خانواده اش ساده و مهربان نبود...بارها افتاد، بارها از دوست و دشمن خورد اما  انگار با هر افتادنی و با هر شکستنی و برخاستنی قوی تر می شد...  شاعر شد ، با گل ها حرف زد، با درخت ها دردهایش را تقسیم کرد ... جهانش پر از پروانه های عاشق بود.
او می خواست به مادر و خانواده اش ثابت کند که دختر و پسر بودن ، به جنسیت نیست، به مردانگی و غیرت است .. او سالها جنگید با خودش با احساس خودش و خمیرمایه اش شکل گرفت ، شد کسی که روی پای خودش باید می ایستاد.. باید تکیه گاه خانواده اش می شد ... انگار قسمت دخترک این بود.
و حالا در سالروز  به دنیا آمدنش  خاطراتش را که مرور می کند ، حس می کند آنقدر قوی شده است که هیچ باد و طوفانی او را نشکند.
برای او دعا کنید برای دخترکی که وقت تولدش امیدی به زنده بودنش نبود و حالا بودنش برای پدر و چشمان منتظر او ، برای مادر و نگاه مهربانش ، برای خواهر و پشت و پناه بودنش ، خودِ خودِ زندگی است.

قانون زمان

صبح که گوشی را روشن می کنم و وارد تلگرام می شوم ساعت هشت به وقت جدید است... هیچ جنبش و حرکتی نیست.. اگر پیغام و پستی هست مربوط است به چندساعت قبل به وقت نیمه شب... ساعت یازده صبح که می شود آرام آرام چراغ وایفاها یا به قول دوستم وفاها روشن می شود و جالب تر اینکه پستهای شاعرانه و عاشقانه صبح بخیر از هرگوشه و کنار گروهها و کانال ها به گوش می رسد... انگار قانون زمان تغییر کرده است. بچه که بودیم ساعت صبحمان هفت بود و ظهرمان یازده شروع میشد..
شاید زمان بااین همه رفت و برگشت به عقب و جلو خودش هم خودش را گم کرده است.
القصه می ترسم به جایی برسیم که به صبح بگوییم شب و به شب بگوییم صبح. چه ایرادی دارد همه قانون های دنیا قراردادی است هان؟!

سیزده بدر باشه و مثل همه سیزده بدرها...  نه، بدتر از همه سیزده بدرهای هرسال چندتا چشم غمگین توی سکوت دلگیر روبروت بهت زل زده باشن. هوا هم تا دلت بخواد سرد باشه و ابری...

اونوقت به مصداق مصرع حافظ :

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها،

به سبزه ای فکر کنی که توی ایوون جاخوش کرده و ندونی کدوم باغ و جنگل و رودخونه ای پرتش کنی


خواهرانه ها

پچ پچ خواهرانه شان را که می بینم دلم  غنج می رود. بعد اشک هایشان و بغضی که دلم را می لرزاند.. مادر حرف می زند و  خاله همدردی می کند و آرام اشک می ریزد..چقدر دوستشان باید داشته باشم که در کلام بگنجد..!؟ مگر میشود  عاشقشان نشد!؟
بعد از چند دقیقه دوباره پچ پچ هایشان رنگ لبخند می شود.. گوش که تیز می کنم... من هم لبهایم کش می آید از دوران تمام نشدنی روزگارجوانیشان می گویند و بعد زمزمه هاشان تبدیل به قهقهه می شود..
با خنده هایشان من هم می خندم چه فرقی می کند  من در آن روزگار بوده ام یانه.. مهم همین حس خوب  قشنگ آرامششان است.حال دلم خوب می شود با همین گریه ها و خنده هایشان.. با همین خاطراتشان. با همین هیجان گفتگوهایشان که گاه به زمزمه تبدیل می شود
حالم خوب است مثل همین آدم هایی  که گاه می گریند و ابری می شوند و گاه مثل آفتاب دلم را گرم می کنند...
خدایا می شود این همه خوشی را کم کم از من بگیری. بگذاری کمی از این روزهایم از این آدم های خوب از این خانواده ام سهم بیشتری ببرم. قول می دهم زیاده خواهی نکنم

معجزه

زل زده ام به  جسم تکیده ای که یک روز  نگاهش پر از بزرگی و صلابت بود. زل زده ام  و آرزو می کنم  که ناگهان  معجزه ای اتفاق بیفتد و  او ناگهان چشم هایش را باز کند لبخند بزند و  با همان پاهایی که دیگر نمی تواند حتی بایستد همه ی  طول و عرض هال را طی کند و  با آشفتگی و تعجب بپرسد چه اتفاقی برای من افتاده ؟ و بعد با قدمهای استوارش  دوباره روی پا ایستادن را به ما یاد بدهد...   راه برود ، بخندد، لبخند بزند. حرف بزند. حرف بزند...   آخ .. حرف بزند ! از این چند سال فراموشی اش بگوید.. ازاین همه سکوتش ...
 می شود معجزه ای اتفاق بیفتد.؟.. می شود دوباره  قامتش راست شود.؟ می شود همه چیز برگردد به 5 سال پیش .. به ده سال پیش؟ 
چشم هایم را می بندم تا اشکهای  پنهان شده در زیر پلکهایم مجال افتادن را پیدا نکند.. او همچنان خاموش  چشمهایش را بسته و من زیر لب می گویم معجزه ؟!!.. چه آرزوی محالی!