حسرت

راه می روم و خیره می شوم به آدمها  و ماشین ها ...   من اینجا چکار می کنم بین این همه آدم .. آدم هایی که می خندند . آدم هایی که بی وقفه حرف می زنند. آدم هایی که غم هایشان را با بغض فرو می برند و بعد لبهایشان کش می آید که یعنی  خوشبختند. که یعنی بی دردند و آرام.
من گم شده ام میان خاطرات دیروز و اتفاق های امروزم . من گم شده ام مثل دختربچه ای که در تندباد حادثه لبخندش را گم کرد. دختر بچه ای که هنوز یکسالش نشده بود و خیال می کرد سهمش را از دنیا گرفته ساقه های نازکش را بی پروا به گردباد حادثه سپرد و  شکست زیر آواری از دریغ و حسرت های کودکانه اش .. دخترک دیگر شاد نبود، سهمش را هنوز نداده ، بیرحمانه از او گرفته بودند..
وحالا دخترک، تکیده تر از همیشه با پایی  پر از آرزوهای سوخته ، ازاین سو به آن سو کشیده می شود... درد به استخوانش رسیده است.. دخترک حالا حسرت یک عمر دویدن و رقصیدن و مثل پروانه پریدن را در خاطراتش جستجو می کند چرا یادش نمی آید؟
یادش نمی آید آخرین بار کی  دویده است ، در کجای این ناکجاآباد دنبال پروانه ها میان باغ زندگی اش رقصیده است. دخترک پریدن را  سالهاست که فراموش کرده است. یادش نمی آید آخرین بار درکدام پیاده روی خاطره اش لی لی بازی کرده است.. سهمش از هر چه بازی و شیطنت بوده تنها نگاه بوده و سکوت و حسرت!
راه می روم و به دخترکانی نگاه می کنم  با پیراهن های صورتی و بنفش .. و کفش های سفید و موهایی که با هر پریدن و دویدن در باد می رقصد ... دخترکانی که حسرت راه رفتن و رقصیدن و از این سو به آن سو پریدن را هرگز نداشته اند!
راه می روم در امتداد خیابانی دراز، با  دغدغه هایی از جنس درد. به مردمی نگاه می کنم که هزار غصه را زیر پیراهنشان قایم کرده اند.. مثل دخترک سالهای دورخاطراتم ، شیطنت ها و پریدن ها و دویدن هایی که هرگز  یادش نمی آید... خاطرات شادی که هیچوقت برایش اتفاق نیفتاده است . دخترکی که با همه دردهایش می خندد و صبور و آرام ، دلشوره هایم را به باد فراموشی می سپارد!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.