بچه که بودم فانتزی های عجیبی داشتم مثلا اینکه یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم خانه مان مثل قایقی روی آب شناور است و دارد میرود جای بهتری مستقر شود.. شاید از زندگی در آن محله و منطقه خسته شده بودم .یا اینکه یک روز چشم هایم را باز کنم و ببینم که من اصلا آن آدمی نبوده ام که هستم و همه اش خواب بودم . در کشوری دیگری در خانواده ای دیگر و حتی با جنسیتی دیگر ... و همه گذشته ها هم مثل خواب شبانگاهی ام ، تمام می شد..
اما هر بار که چشم هایم را محکم بستم و محکم تر باز کردم ، بیشتر به واقعیت تلخ و بی تغییر زندگی ام پی بردم.
هربار چشم هایم را باز کردم . روی همان تختخواب همیشگی ، توی همان اتاق همیشگی و زندگی روتین وار همیشگی بدون اشتباه و غلط بوده ام و هستم..
فانتزی های آدم خیلی خوب هستند. می شود با فانتزی ها شکل یک امید را در ذهنت ساخت و آرزو کرد یک روز که از خواب پا شدی کس دیگری باشی. کسی بهتر از الانت ، با موقعیتی بهتر از الانت ، و جایی بهتر از جای تکراری و همیشگی ات...
این روزها فانتزی هایم خنده دار و رویایی است . فانتزی هایی که با باز کردن چشم هایم ، تلخ می شود. به تلخی واقعیت زندگی ام. و بغض هایی که همیشه باید قورت بدهم و و سکوت کنم
خسته و بیحوصله ام ... اما این خستگی و این همه بن بست و گره در گره زندگی ام باعث نمی شود که بچه ها را فراموش کنم .. بچه هایی که می دانم حافظه ماندگارتری دارند و وقتی این دوره زیبا را بگذرانند. خاطراتش را حتما در ذهنشان به خاطر می سپارند.
امروز بچه ها را بردم پارک .. نزدیک عصر بود ... پیاده رفتیم و رسیدیم. همینکه وارد پارک فسقلی کنار میدان شدیم . انگار بال در آورده باشند پرکشیدند و رفتند طرف همان چیزی که مرا اینهمه دنبالشان کشانده بودند. سرسره بادی ... همه عشقشان همین است ... بپرند و انرژی شان را همینطور تخلیه کنند هرچند بچه ها پر از انرژی اند و همیشه در حال پریدن و جست و خیز کردن..
نشسته بودم گوشه ی سکوی کنار چمن ها و چشمم به سرسره ای بود که بچه ها از روی آن با هیجان پایین می پریدند و به سادگی به پایین می رسیدند و دوباره به سختی بالا می رفتند... ومن چشم هایم را بستم و این شعر را دوباره و چندباره در ذهنم مرور کردم :
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
و من چه خوب می فهمم این شعر را و چه تلخ این قصه را در لحظه لحظه زندگی ام باور کردم ...
چشم هایم را باز می کنم. بچه ها روبرویم ایستاده اند. عرق کرده و نفس زنان و گیج از پریدن هایشان ..سعی می کنم لبخند بزنم و همه غم هایم را پشت چشم هایم قایم کنم. دستهای هم را می گیریم و می رویم تا فکری برای رفع تشنگی و سیر کردن شکم گرسنه مان بکنیم.
وای چقدر اینجا رو دوست دارم. چرا فکر می کنم اینجا نوشتنم میاد؟ چرا فکر می کنم اینجا آرومه ؟ چرا فکر می کنم اینجا میتونم با یه خیال راحت فقط بنویسم و بنویسم..
من رفتم بلاگفا اما دلم اینجاست . دلم لابلای نوشته های تابستانه ام . لابلای دردها و غصه ها و شادی هامه ... دوست داشتنی ترین لحظه هامو اینجا داشتم :)
چه خوبه اینجا :)