آرامش..

 این روزها همه ی وقتم صرف سه چیز است : تنهایی ، نوشتن رمان  و خواندن کتاب ...

و من چه دیر رسیدم یه این همه آرامش ..


طاعون...

 امروز کتاب طاعون آلبرکامو را تمام کردم . چیزی بیشتر از فوق العاده بود... طاعون نمادی از هرچه جنایت و زذالت و پستی که بوی تعفن می گیرد...در هر جامعه ای و هر مکان و زمانی ... و طاعون در وجود ماست . رشد می کند . با ما زندگی می کند و ما را از درون متلاشی می کند...



آن ده که به !

 آن قدر سکوت شده ام که می ترسم حرف زدن یادم برود.

آن قدر نشسته ام که می ترسم راه رفتن را فراموش کرده باشم 

درخاموشی این روزهایم ! دیگر به هیچ نقطه ی امید و اتکایی دل نبسته ام...

چیزی هم از خدا نمی خواهم .شاید ندادنش هم از مصلحتش باشد.


دلتنگ خودم...

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد

 سالها چرخیدم و چرخیدم و به هر شاخه خشکی چنگ زدم که مبادا تنها بمانم. که مبادا دراین دنیای درندشت کسی نباشد که دستم را بگیرد. حرفم را بفهمد. دردم را مرهم گذارد..

سالها به هر دستی دراز شده ، صادقانه و ابلهانه و صمیمانه دست دادم . به هر لبخندی خندبدم و به هر عزیزم گفتنی آسمان ها را قدم زدم .. سال ها فریب خوردم ... سالها دروغ شنیدم ... سالها ... جوانی ام سوخت و حالا که این همه سرگشته ام تازه می فهمم چرا اینقدر حافظ بدبخت خودش را هلاک کرد که بفهماند که توی مغز من بیشعور فرو کند که هیچکس مثل خودت هواخواه تو نیست . که اول و آخر همه این چرخیدن ها و گشتن ها و بی قراری ها و ساده لوحی هایت باز خودت هستی و خودت!

و من به خودم رسیده ام. به من واقعی خودم. چقدر فاصله دارم با خودم ! چقدر بزرگ شده ام . چقدر می فهمم!

و من مشغول بریدن آخرین بندهایی هستم که مرا از خودم گرفته بودند.  آخ بریدن ها چقدر درد دارد ... چشم فروبستن ها چقدر عذاب آورند... اما باید که این بندها را یکی یکی بگسلم و باز خود واقعی ام را ببینم . همان خودی که نه کینه داشت . نه حرص می خورد. نه عصبانی می شد  ، نه دلش می گرفت ...

باید بروم چقدر دلم برای خودم تنگ شده است ...


درخت زیبا و عجیب همسایه

دیروز عصر در آن خنکای عصر خردادماه  کلی خودم را کشتم تا این عکس را بگیرم آنهم از درخت عجیب الخلقه همسایه.

درختی که به زیبایی به گل نشسته است :)