بغض لعنتی

 بغض دارم .... به دلیل بسیاری از بی دلیل هایی که  زندگی ام را به  فرودست ترین روزمرگی اش کشانده است..از دیشب این بغض مثل  درخت سیب در گلویم جوانه زده است تا به امروز برسم ...  دیشب خواب دیده ام. خوابی که همه ی نظم ذهنم را به آشوب کشیده است . امروز باید سال تحویل شود . روزی که شاید مثل هیچ روزی  نباشد اما  مثل همیشه است..

به خیابان می روم .. مردم مثل دیروز ، مثل چند روز پیش  در خیابان وول می خورند و دستهایشان  برخلاف همیشه پر است ، پر از شیرینی و آجیل و ماهی و سبزه سفره عید، اما من هنوز بغض دارم ...

هوا غریبانه ابری و گرم است . هنوز بوی سبزه ، بوی باران   نپیچیده است و من احساس خفگی می کنم... لیستی از اولویت های آرزوهایم را دسته بندی می کنم... تا سرسفره عید ، در دلم نیت کنم  .. خنده دار است  طوماری می شود پیچیده درذهن و دل و گلوی بغض گرفته ام .

پدر را آرزو کنم ؟!  چشمهای همیشه غمگین مادر را ، یا دستهای  زخم خورده از کار خواهر؟!  و یا ....!!؟  چقدر این اولویت ها زیاد است ، اصلا به خودم نوبت نمی رسد .. از خودم می گذرم ... !!

محل کارم در تاریکی و سکوت فرو رفته انگار نه انگار که تا همین دیروز و دیشب چراغ و نور و صدا بود که از هر طرف می پاشید. بعد از آخرین آب و جاروی مغازه ، آخرین دعایم را نثار همین جای اجاره ای و فسقلی اما امن و پر از آرامش  می کنم . و از  معدود همکارانم عاقبت بخیری  برای سال آینده و حلالیت برای همه  بدی ها و حرف ها و دل شکستن ها می خواهم... گفتم دل شکستن؟!! چقدر امسال دلم شکست !؟ چقدر امسال دلگیر رفاقت ها و دوستی ها و  آدم ها شدم !؟ چقدر امسال ....! اَه بی خیال!

 بی خیال امسال !چند ساعت دیگر  امسال تمام می شود  و به خاطره ها می پیوندد... بی خیال همه ی  آدم های بد ، بی خیال همه ی  خاطرات تلخ..!

هنوز بغضم گلوگیر است . به خانه می رسم ... پدر در همان پتوی همیشگی  کنار بخاری خاموش ، چشمهایش را بسته.. انگار به مرکز پاشیدن این بغض لعنتی رسیده ام ... حس می کنم  ، توان این همه سنگینی  را ندارم . اشک هایم  بی هوا می ریزند و مادر با چشم های خسته اش ، سعی می کند مرا آرام کند...  قسمت همین بوده ،

قسمت؟ ... مگر قسمت ها چطور تقسیم می شوند که نصیب ما ؟!!... باز هم به چند ساعت بعد فکر می کنم  . می خواهم بروم به  جایی که نه چشمم  پدر را ببیند و دردش را و شکستنش را و نه مادر  و حجم سنگین  غم های نشسته بر چشم هایش را...  با چشم هایی که همینطور بی صدا  دارند می ریزند زیر دوش می روم  و بغض لعنتی ام می شکند! 

جشنواره ی دلم

ساعت 9و بیست دقیقه شب است. پدر توی رختخوابش بی تابی می کند. به سراغش می روم  دگمه های لباس خوابش را یکی درمیان اشتباه بسته است و نمی تواند بخوابد... چشمهای بی فروغش را به  نگاه سوالی من می دوزد:

- چی شده آقاجان؟

 حرف نمی زند . اشاره می کند. ماههاست که صدایش را نشنیده ام. ماههاست که اسمم را  به زبان نیاورده است... دگمه های پیراهنش را که می بندم گوشی  ام  روشن و خاموش می شود.پشت خط  انگار کسی کارم دارد... وقتی خیالم از بابت خوابیدن پدر راحت می شود گوشی را برمی دارم

- بله،

- سلام . من از جشنواره استانی ... مراسم اختتامیه ..

بقیه اش را  حدس می زنم .. دیگر نیاز به ادامه اش نیست ... اصرار به رفتن که می کند  می فهمم خبری شده است !

صبح خانه تکانی در راه است و  باز از جشنواره  زنگ می زنند و به صراحت می گویند که باید بروم چون برگزیده شده ام.

 برای رفتن به  جشنواره  گیج و گم شده ام. اولین بار است که بعد از ماهها ، شاید سالها قرار است بدون چشم های خسته ی مادر و تن تکیده پدر به شهری دیگر بروم ... آن هم وقتی که همه ی فکر و خیالم پیش آنهاست . داروهایی که باید به موقع بخورند  و نگرانی هایی که پشت اینهمه  رفتن مرا بدرقه  می کند.

راه را پیاده گز می کنم  و هزار فکر و خیال در ذهنم  جریان پیدا می کند.هوا خیلی سرد نیست اما هنوز سوز اسفند ماه را دارد. راه می روم و با خودم می گویم چقدر غریبانه شده این جشن برگزیده شدنم. تنها هستم و این تنهایی اذیتم می کند... قرار است با  مینی بوس اداره برویم ... جز یکی دو نفر آشنای دور .. همه چشم ها و نگاهها غریبه اند. جاده را که طی می کنیم  و صدای مبهم مسافران و همراهان و افقی که برابرم خودنمایی می کند و  طبیعتی که دارد پوست می اندازد .. من دوباره دلم پر می کشد برای  روزهایی که به کوچکترین بهانه ای   پر می شدیم از خنده و لبخند و خاطره  .. و حالا !

می رسیم و مراسم شروع می شود... چقدر نگاهها غریبه اند... نکند اشتباهی آمده ام. نکند اصلا کسی با من شوخی تلخی کرده ؟ من .. اینجا ؟ و اینهمه غربت.

وقتی اسمم را برای شعر خوانی می خوانند .. دیگر  خالی شده ام از هرچه هیجان و احساس و شوق ... پا کشان به روی صحنه می روم  و شعرم را  بی حس تر از هر زمانی می خوانم ...  و بعد اهدا جوایز و برگزیده شدن و تندیس و لوح و فلان و فلان و فلان ..

ومن در سرمای  روزهای پایان اسفند  تن مچاله شده ام را به  داخل مینی بوس می چپانم.. وقت برگشتن نیمی از مسافران نیستند ...  استرس دیر رسیدن به خانه برای من که عادت به این شبگردی ها ندارم ، دارد مرا  از پا در میاورد. در شهر می چرخیم و  باز توقف ... برای شام ،  و من استرسم  دارد زبان باز می کند و دلشوره هایم دارد به حرف تبدیل می شود: غر می زنم و آرزو می کنم این شام و این شبگردیهای شاعرانه ام زودتر تمام شود.بعد از شام ، چهره همه  خندان و شاد و آرام و من  نگران نخوابیدن مادر و چشم انتظاری او هستم..ساعت درست 12 نیمه شب است که به خانه می رسم.. دستهایم پر از هدیه است و چشمهایم پر از دلشوره ..

 اما همین که لبخند مادر را می بینم و آرامش پدر را در خواب. همه ی ذوق و شوق  و انگیزه شاعری ام دوباره  برمی گردد . انگار با لبخند مادر و  خواب آرام پدر شاعرتر شده ام :)

چیزی به نام زمان

آرامش چیست؟ «دیواری آهنین به روی گذشته و آینده کشیدن و اندیشیدن به حال».

گاهی فکر می‌کنم نابغه ای که این جمله را نوشته، چرا درک نمی کرده که ما هرچه می‌کشیم از «حال»مان است ... گیرم که دور آینده و گذشته را خط قرمز کشیدیم. گیرم که فیلسوف مآبانه، از گذشته هیچ یاد نکردیم، گیرم که فردا که هرگز نمی آید را فریاد نکردیم. با «امروز» مان چکنیم؟ امروزی که هیچ امیدی به هیچ چیز و هیچ کس نداریم.

خسته ام و بی حوصله. آنقدر که دلم خیابانی خلوت می خواهد در اسفندی رو به بهار ... و رفتن.. رفتن .. رفتن . آنقدر دور شوم که خودم را حتی جا بگذارم .. آنقدر بروم که یادم برود الان نگاه خاموش و پر از سکوت پدر، دیگر نه مرهمی می‌خواهد، نه دیواری که آینده و گذشته و حالش یکی شده است...  و چشمانش  بوی رفتن می دهد، رفتن به جایی که در هیچ بُعدی از زمان جای نمی گیرد.

آنقدر بروم تا فراموش کنم مادر، با دستهای چروکیده و با قامت تکیده اش، چقدر سعی می‌کند همین «حال» لعنتی‌مان را بهشت کند. چقدر سعی می کند حال دلمان را خوب کند، اما...

دلم خیابانی می خواهد خلوت و بی پایان ... بی هیچ آدمی که فقط بتوان در آن راه رفت .. راه رفت ... فکر کرد... اشک ریخت... فریاد زد ... جایی که همه فکرهای آلوده را از ذهن خسته بیرون ریخت.. نه به خانه ای فکر کرد که صدای سکوتش مثل تارعنکبوتی همه ی زندگیم را در هم تنیده اند .. و نه آدم هایش که بغض را در گلویم معنی می کنند.

 خسته ام و این اسفند رو به پنجره بهار، انگار چیزی جز سراب نیست.. سرابی که حتی آینده ی بعیدش  هم حالم را خوب نمی کند!