تولدت مبارک پدر

امروز هم روز خاصی نیست؛ نه تبریکی ، نه نگاه مهربانی و نه حتی به یاد آوردنی
امروز هم روز سرد زمستانی است با برف های به جا مانده  از بارندگی های اخیر، با تکرار همیشگی زندگی مان
امروز هیچکس نمی داند که چه روزیست.. حتی فرزندانت ، حتی همسرت که عمری در کنارت زندگی کرده و هنوز هم گوشه ای از زندگی ات را اشغال کرده است.
چشم هایت را بسته ای و آرام  همان جایی  خوابیده ای که سالهاست زندگی کرده ای ، انگار سهم تو ازاین همه دنیایت همین یک ذره جا بوده است. دنیایی که بیرحم است و به هیچ خاطره ای رحم نمی کند. 
نگاهت آنقدر خسته و پیر است که حتی تصورش را هم  نمی توام بکنم  یک روز با همین چشم هایت بازرس کل یک کارخانه بوده ای.
دستهایت لاغر و چروکیده است . باورت می شود با همین دست هایت  فرزندانت را بزرگ کردی و روح و جسم را به بار نشاندی . فرزندانی که غرور و شخصیتشان را از تو به ارث برده اند.
پاهایت دیگر رمق رفتن ندارد... خمیده شده ای و نگاه های دیگران ترحم آمیز شده است. شاید  شماره معکوس رفتن تو را به انتظار نشسته اند.
اما من خاطرات کودکی ام پر از آرامش توست، پر از سکوت و معصومیت چشم هایت و پاکی  روحی که به هیچ زورگویی باج نداد.
تو می توانستی بهترین زندگی را داشته باشی. تو می توانستی به حقوق کارمندیت قانع نباشی. تو می توانستی همه ی آن هایی را که سرشان را برای تو خم می کردند با لبخندی پاسخ دهی و فردایش صاحب حساب های آنچنانی و هزار زرق و برق دنیایی شوی اما نخواستی.. روح تو پاک بود .. هنوز نوای  دلنشین نماز صبحت را در خاطرم دارم ...هنوز صداقت و راستی و امانت داری ات زبانزد همه است. من آن روزها را یادم نمی رود. آخر خاطره ها که فراموش نمی شوند. خاطره ها سرکوب می شوند پشت هزار بهانه ی بزرگ و کوچک پنهان می مانند، اما هرگز نابود نمی شوند.
من همیشه در خاطراتم مردی را می بینم که پر از مهربانی و سکوت و مظلومیت است.
تو شکسته ای ، پیر شده ای  و خسته از دنیای بیرحم امروز، از همه ی آنها که جانشان به روزمرگی هایشان بند است به راحتی عبور کرده ای .
دنیایت را جدا کرده ای از همه آنها که یک روز بیرحمانه از تو بریدند.
تو هنوز تکیه گاه بزرگ زندگی من هستی، سایه ی سرمان هستی هرچند کم رنگ.  مردی که دیگر اسم خودش را هم به یاد نمی آورد. بزرگ مردی که  هنوز نمی داند بهمن است یا اردیبهشت .
تولدت مبارک، مرد همیشه قهرمان کودکی های من!

این روزها

صبحی برفی است و من این چند روز احساس عجیبی دارم .. حس نزدیکی به خدا ..آنقدر نزدیک  که حتی  آدم ها خوابم را می بینند و آنقدر مهربان که حتی دیگران هم حسش کرده اند.. این روزها دلم قید خیلی چیزها را زده است  و فقط لبهایم دعایش را زمزمه می کند و دلم هر لحظه دارد برای رسیدنش لحظه شماری می کند..

خدا همین نزدیکی هاست ... کنار همین بخاری  نشسته است و به من که  با همه وجود دارم  آیت الکرسی نشسته بر دیوار را می خوانم و هرگز نتوانستم آن را حفظ کنم  ، لبخند می زند... و آغوشش را برایم باز می کند تا سرمای دلم و سختی روزهایم را فراموش کنم..

این روزها خدا بیشتر به من سر می زند.. این روزها مهربانی را پررنگ تر از همیشه به دلم می اندازد ... و انگشتانش جاده ی روشنایی را به من نشان می دهد.

این روزها بیشتر از همه برای خدا  درد دل می کنم . این روزها  با خدا بیشتر حرف می زنم و بیشتر از همیشه جواب می گیرم.

این روزها رها شده ام از زمان و از همه وابستگی های  آن.

این روزها سبک شده ام و منتظر همان دو بالی هستم که باید بر شانه ام برویاند و پرواز را به خاطرم بسپارم ..

این روزها ....  احساس خوشبختی می کنم و هی دور می شوم از تعلقاتی که بند شده اند و افتاده اند به دست و پایم و هی مرا در میان بودن و رفتن اسیر کرده اند..

اما من خدایم را بیشتر از همه می شناسم .. خدایی که می دانم همین نزدیکی هاست.. و آغوشش همیشه گرم از مهربانی است.

کابوس شیرین

انگار کسی دارد خفه ام می کند... می خندد و دست هایش بیشتر دور گردنم فشرده می شود و من  دست و پا می زنم و به این شوخی تلخ می خندم . با صدای فریادی از خواب می پرم ... لعنت می فرستم بر این صدای بلند و بیهوده  که نگذاشت  کار تمام بشود...خسته ام از این صبح بیداری ها .. ازاین تلخی هایی که  نه رهایم می کند و نه خفه ام می کند... باز هم همان حکایت همیشگی و همان حرفها و همان روتینی که در زندگی ام مثل خونی مسموم در جریان است..هوا سرد است و خشک .. نه برفش برف است و نه بارانش به موقع. دوباره پناه می برم به گوشه ی تختم مچاله می شوم و سعی می کنم چشم هایم را ببندم اما  نمی شود... باید بیدار شوم.. بیدار شوم و روزمرگی ام را که تکراری ترین صحنه های زندگی ام است را ادامه دهم..  ادامه دهم سرنوشتی که را بی رحمانه خیمه زده برهمه ی وجودمان.

پدر چشمهایش را بسته است و چهره اش آنقدر تکیده و درهم که می ترسم .. می ترسم نکند دیگر هیچ وقت با زندگی اش آشتی نکند. نکند با خودش هم قهر کند. نکند در دنیایش آنقدر غرق شود که دیگر نتوانیم پیدایش کنیم. مادر چشم های غصه دارش را به ما می دوزد... دلم پر از گریه است و چشمانم  پر از بغض ، کاسه صبرمان لبریز است و  به حکم زندگی به هم گره خورده ایم ... از آن گره های کوری که انگار هیچ وقت باز نخواهد شد..  چقدر دلم می خواست  با صبحانه ی گرم محبتشان بدرقه شوم.. چقدر دلم می خواست که با دعای خیرشان پایم را بیرون بگذارم .. اما  در را وقتی می بندم که هنوز صدای فریاد مادر پر از سکوت و تلخی، در گوشم است و سکوت پدر، پر از فریاد و حرف در ذهنم... در را می بندم و قدم در کوچه ی سرد می‌گذارم ... در هوایی که تکلیفش نه با خودش روشن است و نه با ما. در سرمای بهمنی که هیچ چنگی به دل نمی زند..

در حالی که پیاده رو را گز می کنم،  به خوابم و به دلم قول می دهم وقتی دارد خفه ام می کند ، حتی دست و پا نزنم .. شاید این بار موفق شود.

چهار عنصر طبیعت

 یک روز زمستانی است، اما بهار را  انگار دارد با خودش یدک می کشد... دیروز جمعه دلگیر بارانی بود که  به قول مادرم سیاه بود و سنگین... و امروز هوا آفتابی و سرد ، و آرام  و مثل همه ی روزها پر از خبرهای معمولی و اتفاق های ساده است...

 اما فراتر از خود و خانواده که فکر می کنم می بینم  خاک و آب و آتش و  هوا  این چهار عنصر مهم طبیعت درست  در گوشه ای از غرب آسیا با هم اتفاق  افتاده است... آتشی که افتاده بود به جان پلاسکوی بینوای تهران  و ده روز سوخت و خاکستر کرد و دل ها را به آتش کینه اش سوراند.  آبی که  هجوم برده به   جنوب شرقی ترین  جای  کشور و همینطور دارد بی رحم و بی محابا  سیلاب می شود و با خود همه چیز را غرق می کند و  خاکی که بر سر جنوبی ترین غرب ایران  می ربزد  و   آدم ها را  درخود دفن می کند... و هوایی که  دریغ می کند  از حتی نفس دادن  به آدم ها و همینطور دارد قربانی می گیرد...

این روزها چهار عنصر طبیعت ، با رقص مرگ در این  نقطه کوچک دنیا  ،   آرزوها و امیدها را به  باد دریغ ها و حسرت ها و اشک ها سپرده است .. 

فاجعه ای به درازنای ابدیت

 24 ساعت یا نه بیشتر از یک عمر است که استرس و اضطراب از  دل و جان همه ی ایرانی های نگران  بیرون نرفته  هر آوار و آهن پاره ای را که برمی دارند ، دل همه انسان ها به تپش می افتد شاید  کسی زیرآن آوار گوشه ای دنج افتاده باشد و نفس بکشد.. هرچند منطق  به بدترین و  دلخراش ترین وجهی دلیل می آورد که زیر صدها تن آهن و خاک  بعید است که زنده باشند.. اما دل بیقرار که این ها را نمی فهمد.. اصلا  تا به چشم خودش نبیند نمی فهمد چه خبر است ... نمی خواهد بفهمد... مگر زور است ، آخر کجای دنیا امدادگر باید خودش هم به امدادگر نیاز داشته باشد. کجای این دنیای خراب شده ، باید  ده ها نفر از بهترین  امدادگران آموزش دیده زیر همان خاک و آهنی دفن شوند که باید آدم ها را نجات می دادند و حالا خودشان ..

 کسی می گفت: اینها به جهنم می روند تا  آتش آن جا را خاموش کنند. و من می گویم با وجود این ها جهنم دیگر معنایی نخواهد داشت . اینان مأمورین  اطفاء حریقند حتی در آن دنیا !