بغض

بغض یعنی هجوم دردی که دیگر گنجایش ماندن در دل را ندارد و همینطور بالا می آید ، بالا می آید تا به بیخ گلو برسد... بعد اشک می شود و فرو می ریزد... بغض در هر حالتی که باشد حس خوبی نیست... شرمی دارد که صاحب بغض اصلا دلش می خواهد بمیرد اما این بغض لعنتی اش نشکند.
امروز وقتی این شعر را برای مادر می خواندم بغض نمی گذاشت. بغض نمی گذاشت که بگویم  :
هر که دراین بزم مقرّب تر است.... بغض نمی گذاشت ،  کلمات را می خوردم و  با همه ی زوری که در گلو داشتم می گفتم... جام بلا.. بیشترش می دهند...
اما چشم های مادر که بارانی شد ، از خانه زدم بیرون ...  فهمیدم که گاهی بغض ها را  اشکها جواب می دهند نه حرفها.

آب و هوای حال ما

آب و هوا هم مثل حال و هوای ما به هم ریخته است ، نه به دیروز و دیشب که از گرما و باد گرمش داشتیم می پختیم و نه امروز صبح که با هوای ابری و باد سرد پنجره ها را بسته ایم..
مکافات ما با تنظیم داروهای پدر همچنان ادامه دارد... پدر یک روز درمیان حال و هوایش درست مثل آب و هوای این روزهاست ... یک روز در سلامتی و هوشیاری کامل آنقدر که حتی دائم از مادر ساعت اذان را می پرسد که با آن قامت لرزان و خمیده اش نماز بخواند  و گاهی مثل دیروز که حتی یک دقیقه چشمانش را باز نکرد  و تا امروز صبح یک نفس خوابید..
وامروز باز هوشیار است .. داروها همان داروهاست ، فقط دز یکی دو تا از آن ها را به تجویز دکتر کم و زیاد کرده ام ...
با دیشب دو شب است که حتی با زور دارو هم نتوانسته ام بخوابم . نگرانی ام از جنس نگرانی های همیشه نیست ... من نگرانم چون زخم اعتمادم را خورده ام . نگرانم چون  درست کردن آنچه که خرابش کرده اند ، از دست من خارج است .
دیشب بخاطر خلاصی ازاین نگرانی ها و  چند ساعتی در خواب و آرامش  همه چیز را فراموش کردن ، از قرص های خواب پدر مزمزه کردم بد نبود . سریع خوابم برد ...
والان در جمعه ای نشسته ام و  می خواهم دوباره داستانی را بنویسم، که اگر بتوانم و آرامشش را داشته باشم حتما موفق می شوم.
صبح خوب و خنکی است . جمعه ای از ماه مبارک رمضان و  ورود به تابستانی که مثل حال من ، مثل بیماری پدر یک روز درمیان سرد و گرم می شود.

ایران زخمی من

ایرانی ها به مهربانی و مهمان نوازی معروفند... در هر جای وطن، شمال تا جنوب ،غرب تا شرق که بروی ، در ِهمه ی خانه ها به روی مهمان ها باز است ... ایرانی ها به غیرت معروفند، وقتی اتفاقی برای دوست و آشنا و حتی غریبه ای در گوشه کنار شهر بیفتد ، همه وجودشان می شود تعصب و غیرتی که می تواند کوه را جابجا کند. ایرانی ها به صبوری هم معروفند وقتی هزاربلا و مصیبت را تحمل می کنند به جای ، جازدن و نماندن و فرار ، ماندن تا لحظه آخر و تا ته جاده ی رفتن را انتخاب می کنند.
و حالا ایرانِ من دستخوش اتفاقی است که تا بحال  شاید تجربه نکرده بود. با همه  خاطرات تلخ و شیرینی  که وطن من از انقلاب و جنگ و ترور و بلایای طبیعی و غیرطبیعی دارد، امروز  تلنگر ناشناخته ای خورد  از موجوداتی که حتی بعید می دانم نام آدم بودن هم برازنده قامتشان باشد.
ایران من  امروز عزادار شد. ایران من امروز پر از التهاب و خشم شد، ایران من دوباره  صبوری و مهربانی و عشق را با درد تجربه کرد. ایرانِ من همیشه زنده است . ایران من قرن ها و هزاران سال است که زنده است . ایران من جغرافیای بزرگی است به وسعت همه ی قلبهایی که برایش می تپد. ایران من وطن همیشه سربلند من است.
دوریم اما پر از دردیم ، همدرد  آنها که در قلب اتفاق زخمی شده اند.

ما نسل دردیم

ما درد داریم که پروفایل تلگراممان پر می شود از حرفهای نگفته ،  از آرزوهای نرسیده، خشم های فروخورده.
ما درد داریم که نوشته هایمان پر می شود از طنزهای تلخ ، از بغض های خاموش.
ما درد داریم که همه وقتمان سرمان توی گوشی و گروههاست تا لحظه ای و ساعتی فراموش کنیم که چقدر زندگی سخت است و زندگی کردن سخت تر.
ما درد داریم که شب تا صبح با حرفهای بی سروته در گروه ها فقط وقت را می کُشیم، زمان را نابود می کنیم ، فقط برای اینکه هیچ دلخوشی و آرامشی در بیرون از همان گوشی چند اینچی مان نداریم.
دردهای ما از همین حرفهای و پروفایل ها و عکس هایمان بیرون می زند و کسی حتی نمی بیند این همه غصه و گریه های پنهان را..
ما  نسل درد و نسل سوخته ایم ، پر از حسرت ها و کاش ها و اگرهایی که هرگز باید نشد.

ماه رمضان

انگار همین دیروز بود .. شبهای رمضان ، سحری ها ، روزهای پر از گرما و عطش و  انتظار  شنیدن اذان  مغرب و سفره ی  رنگین افطار... آه چه زود آن سالهای پر از مهربانی و نعمت گذشت!
هر سال که می گذرد ، انگار دورتر می شویم ، از همه ی آن روزهای گرم تشنگی و  شبهای دعا و عشق و خلوص.
نیمه شب وقتی غرق در خواب شیرین بودیم با به هم خوردن ظرفها و قاشق ها ، می فهمیدیم که باید بیدار شویم. خودمان را به زور پای سفره سحری می کشاندیم چشمهایمان از زور خواب باز نمی شد ... اشتهای خوردن سحری آن هم وقت سحر را نداشتیم و مادر دائم سفارش می کرد: بخورید ، تا برای فردا  نیرو داشته باشید... چای می خوردیم و با صدای  اللهم انی اسئلک روحمان پرواز می کرد به سمت هر چه آسمانی شدن .
اذان که می گفتند همه به صف می شدیم برای نماز و بعد خواب و آماده شدن برای فردای داغ تابستان که لبهایمان از شدت عطش خشک می شد ، وقت افطار که می شد ، انگار خدا همه ی نعمت هایش را در سفره مادر برایمان از بهشت فرستاده است... پدر خسته و تشنه از مزرعه می رسید و مادر مهربانانه برایش شربت خاکشیر که یخ ها در داخلش برق می زدند و می رقصیدند آماده می کرد... افطارهای آن سالها ، پر از برکت و شیرینی بود.
حالا همه آن همه دعا و نماز  و انی اسئلک ها جای خود را داده به سکوت . پدر نمی داند کجای این دنیا قرار دارد و مادر با حسرت به این روزها نگاه می کند و وقت اذان مغرب ، اشک در چشمانش می جوشد.
روزه های آن روزها برکتی داشت که فقط به خواب می ماند... به رویایی شبیه  مائده های آسمانی ..
چند سالی می شود ، ماه  مبارک  رمضان که بی شباهت به ماه عسل نیست از خانه ی ما برچیده شده ... انگار خدا هم حتی برای میهمانی خودش  ما را لایق نمی داند ... و درهای رحمتش را به روی ما بسته است