اعصاب:(

 بعد از آن هفته ی سخت و شوک آور . تازه آخر هفته را داشتم امیدوار می شدم به شنبه ای آرام و پر از لبخند و بی تلاطم  . باز فشار مامان رفت بالا. باز درمانگاه و باز ذره ذره آب شدنش.. و اعصابی که هر کدام از ما خواهر و برادران  سهمی از خرد کردنش داریم:(  درد شدید کتفم که دارد دستم را بی حس می کند و  گاهی از حرکت می اندازد و مطمئن شده ام که از اعصابم است. معده دردی که میهمان این چند وقته ام بوده همه و همه  نشانه دردناکی از رنج هایی است که به  صورت های مختلف می کشیم. دیشب به دوستی می گفتم چه خوب است که خدا شبها خواب را به آدم بخشیده. حداقل آنجا خودت هستی و آرزوها و رویاها و هدفهایت حتی اگر گاهی به کابوس تبدیل شود... :( 


پنجشنبه ی خوب:)

بعد از نزدیک چند روز سردرگمی و گیجی و فشار روحی  شدید و معده دردی که چند هفته ای است  دوباره سراغم آمده . عصر خوبی را گذراندیم. بساط چایی به راه بود و ما چهارپنج نفر از همکاران بدجوری به هم عادت کرده ایم. و به قول همکاری مثل جوجه اردک ها دائم دنبال هم هستیم  . اینجا جایی است که هرکدام جدا از هم و یک جا آرام نمی گیریم. کنار هم هستیم و وقت کار گاهی از هم دور می شویم . دوستشان دارم  . چون صداقتشان و مهربانی شان قابل لمس است. حقیقت دارد... مجازی نیست .. و وقت درد هم کنارت می نشینند و همدردت می شوند ...اینجا جایی است که خنده هامان  واقعی است ...و حتی غر زدن هایمان.  مثلا همین امشب یک اتفاق خنده دار پیش آمد.. دو تا از همکاران که همیشه زحمت شستن استکان ها و قوری بعد از صرف عصرانه را به عهده می گیرند ناگهان به من و همکار دیگرم که روبروی هم مغازه داریم کلی توپیدند که  چقدر ما بشوریم و بسابیم :| این بارنوبت شماست.. زود بروید و استکان ها را بشویید... بعد هم رفتند. من و همکارم ماندیم و حوض مان یعنی کوهی از استکان و قوری کثیف . گفتم برویم پایین بشوریم . گفت نه یک فکر بکری دارم . .. فکرش را بکنید همان مغازه از آب جوش اضافه توی استکان ها چرخاندیم  و قوری چای را هم آب جوش چرخاندیم برگرداندیم توی استکان ها و بردیم ریختیم توی جوب !!! استکان  و لیوان ها و قوری ها تمیز شده بودند :))  هرچند مطمئنم که  شنبه همکاران عزیزمان از دسته گلی که به آب دادیم حتما خبردار می شوندو یک فصل دعوایمان می کنند:(

زندگی جریان دارد . حتی اگر دو روز قبلش از غصه  یک لحظه آرام نگرفته باشی. حتی اگر دیشبش از درد نامردی خیلی ها با اشک  به خواب رفته باشی .. حتی اگر یادآوری خاطرات تلخ  گذشته ات گاهی تو را  خیره به دیوار روبرو  میخکوب کند .. و تو سرخورده از همه بازی هایی که سرت آورده اند  در حیرت و بهت رها شده باشی  .. اما وقتی لبخند  همکارت  را می بینی  همه چیز را به باد فراموشی  می سپاری ... و این بهترین اتفاق زندگی ات است:)


اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

گاهی نوشتن خیلی سخت میشه . اونقدر سخت که واژه ها از دست و دل آدم فرار می کنند. نمیدونی چی بنویسی. گاهی اتفاقات اونقدر سریع میوفتن که آدم مبهوت میشه. مثل وقتی که خبر مریضی مهدی(خواهرزادم) رو شنیدم و با اشک پشت گوشی وقتی صدای نفس های بغض آلودش رو شنیدم . سعی کردم دلداریش بدم اما می دونستم که همدلی من از صد تا گریه سخت تره.. بعضی اتفاقات آدم رو شوکه می کنند.... وقتی که رفت تو کما و تا شب فقط دست به دعا بودیم با همه ی اطمینانی که به رفتنش داشتیم باز هم  انگار منتظر یه معجزه بودیم.. که نشد . و مهدی رفت و راهی جاده ای شد که همه ناگزیر از رفتنش هستیم

وامشب همه ی اون روزهای دردناک و تلخ داره تکرار میشه . وقتی سایت رو که آشنایی و دوستی من با خیلی از آدما از اونجا شروع شد که ای کاش این اتفاق نمی افتاد..به طور اتفاقی باز کردم و پیغام یکی از بچه ها رو خوندم  که از رفتن محیا می گفت..شوکه شدم. هنگ کردم.. محیا مرد؟ ! محیا که گاهی شبها دلتنگ میشد و هنوز نه گروهی بود و نه تلگرامی و نه شبکه ی اجتماعی های  قدکشیده تا آسمون.. با همان اس ام اس های قشنگش با من حرف می زد ... چقدر خوب بود، مهربون بود . حرفاش به دل می نشست.. خونگرم بود مثل زادگاهش ... محیا رفت؟  باور نکردم ایمیلمو چک  کردم.. وای خدایا ، دخترخاله ش که دوست من هم هست با اشک و آه نوشته بود که محیا رفته  محیا برای همیشه رفته.  قلب مهربون محیا از تپش ایستاده بود به همین راحتی . محیا خیلی جوون بود  هنوز شاید بیست و دوساله شم نشده بود...نمیدونم .. خیلی داغونم .. هرچند دوست اینترنتی من بود اما مثل یه خواهر دوستش داشتم..روحت شاد .  روانت تا ابد در آرامش ... !

شوکه شدم ... نمیدونم چی بگم. خیلی سخته باورش ... خیلی :((((((

جمعه ی خوب:)

 صبح جمعه ام را در حالی شروع کردم که کلی  کار سرم ریخته بود. و نگران دلتنگی هایی بودم  که احتمالا  غروب شدیدتر می شد.  هوا سرد بود و آفتابش سوز داشت. ظهر که شد بچه های برادرم آمدند. . وقتی سر سفره  ناهار امین گفت که توی کلاس معلممان پرسیده که هرکس عمه اش را دوست دارد  یک انگشت و هرکس خاله اش را دوست دارد دو انگشتش را بالا ببرد. همه دوانگشتشان را بالا بردند و من تنها کسی بودم که یک انگشتم را بالای سرم بردم. وقت پرسید چرا ؟ گفتم چون عمه هایم مهربان هستند... حس خوبی پیدا کردم. از آن حس های ناب که فقط باید عمه باشی تا بفهمی...

بعد ازظهر با همه  کار ویرایش پانصدصفحه ای  پایان نامه ام ، قرار شد بعد از چند بازی فکری که  کردیم . برویم حیاط فوتبال بازی کنیم. متین  که اخلاقش با من مو نمی زند. غرغرو و لجباز و عجول و اخمو ... مثل همیشه یار من شد و امین بیچاره مثل همیشه تنها آن سوی میدان.. فکرش را بکنید من خط حمله بودم و متین دروازه بان. 12  بر 11 بردیم  اما نتیجه اش دست چپم بود که کشیده شد طوری که دیگر نمی توانم تکانش بدهم..  درد شدیدی دارم انگار رگ به رگ شده باشد..

عصر هم  یک عصرانه مشتی خوردیم  و غروب در باره دایناسورها کلی از اینترنت جستجو کردیم و حرف زدیم و بحث کردیم.  تا وقت رفتنشان. سرم را که برداشتم و ساعت دیواری را نگاه  کردم دیدم 8 شب است. چه زود گذشته بود این جمعه ... باید عمه باشی تا بفهمی می شود جمعه ها را هم  لعنتی ندید... می شود  غروب جمعه را از یاد برد... و روزی متفاوت خلق کرد حتی اگر دستت وبال شانه ات باشد و یک دستی تایپ کنی:)

سختی های کار...

 چند روزی هست که گرفتار  تعمیر دستگاه گنده بک فتوکپی ام شده ام . گرفتار روزمرگی هایی که واقعا حوصله ام را سر برده  و هنوز ادامه دارد .من .. وسیله نقلیه که محمتلاً وانت است و تعمیرکاری که مرکز استان است و من هی می چرخم دور خودم  و گیج  و ویج دارم هماهنگ می کنم اما باز یک جای کار می لنگد. یا وانت پیدا نمی شود. یا تعمیرکار آمادگی پذیرش دستگاه لعنتی ام را ندارد یا اصلاً  من دیگر حوصله اش را ندارم..

و فردا باز قرار قطعی گذاشته ام  تا دستگاه را ببرند وخدا می داند هزینه اش سر به کدام فلک بزند. گاهی حس می کنم زیر چرخ دنده های زندگی ام دارم خرد می شوم. گاهی حس می کنم گرفتاری های من از نوع خشنی است که هی سنگ ترم می کند و منِ شاعری ام زیر بار این همه سختی دارد له می شود.