....

 من فائزه ای هستم که دیگر همه حرف هایم تکراری شده است. چیزی ندارم که حتی اینجا بنویسم جز همان  پست های گذشته .... پر از درد و نیستی !  پنج روز است که  جز در موارد  ضروری  گوشی را جواب نداده ام.. وحوصله ی  هیچ بنی بشری را ندارم ...  فائزه ای که  دوستان  بهتر از جآن آن سالها و روزهایم را دارم  یکی یکی فراموش می کنم....من یک عدد فائزه لس  بی حس  و بی حرف شده ام... ..همین!

روزهای روتین وار من!

آدم رازداری بوده ام ... این  خصلت ،  از بین هزاران صفت بدی که دارم  یک نعمت و فرصت خدادادی است ... من از خیلی سالها پیش دلم صندوقچه ی خیلی حرف ها و دردها بوده . و تا جانم به لب نمی رسید حرفی از من شنیده نمی شد..ولی گاهی خیلی زجر می کشم که تا حرفی را نزنم... این بدترین  وضعیت ممکن یک آدم است که در برابر  خواهش ها و قسم های کسی مقاومت کند . همه چیز را در دلش بریزد و فقط سکوت کند. سکوت .. سکوت... و زندگی من شده پر از اسرار و رازهای سر به مهری که سایه وار دارد روزمرگی هایش را به زور  به فردا و فرداها گره می زند.

این روزها  نه خوبم  نه بد... وضعیت پدر از همیشه بدتر است .. شب و روزش را در اوهام  و خیالات و افکاری می گذراند که ما هیچ نقش و سهمی از آن نداریم ... دنیای پدر دنیای خاصی است ، گاهی هیچکس را به یاد نمی آورد.  در خلاء زمان و مکان  غوطه می خورد ...این روزها هجوم وحشی گرفتاری های کاری و روحی و روانی همه ی زندگیم را تحت شعاع قرار داده . شب لیستی از کارهایی را که قرار است انجام بدهم را جلو چشمم می آورم و فردا  از آن همه شاید یکی یا دوتا را   بتوانم عملی اش  کنم.

 این روزها خسته تر از آنم که حتی به فکر چند ساعت بعدم باشم . این روزها همه چیز  به هم ریخته است . همه معیارهایی که باید در زندگی  به آدم هدف بدهد  و او را به جلو براند.. این روزها گیجم از دوستی هایی که نمیدانم  کدامش را باور کنم . کدامش را باور نکنم. این روزها ، روزمرگی هایم را حتی گم کرده ام ...  این روزها را باید به حساب عمر نگذارم که پر است از استرس و نگرانی هایی که نمی دانم مرا به کجا خواهد کشاند...


گذشته های لعنتی

 نشسته ام درکنار انبوه سفارشات کار و غربت لحظه هایی که تمام شدنی نیست منتظرم بعد از سه روز بست نشستن درخانه  بیرون بروم و از پیاده رو ها و خیابان های  شهرم خبر بگیرم...

نمیدانم حکمت تنهایی چیست که هرچه بزرگتر می شویم تنهایی هامان بیشتر می شود.. و هرچه تنهاتر می شویم خاطرات گزنده و مسموم در یادمان بیشتر می مانند حتی اگر دوستشان نداشته باشیم.

باید بین  حال و گذشته ام  یک دیوار بلند بتونی  بکشم . من می توانم همه ی آن روزهایی را که احمقانه فکر می کردم بهترین روزهای زندگی ام است پشت آن دیوار بگذارم و برخیزم و رو به خیابانی قدم بگذارم  که آسمانش پر است از سادگی   . من مطمئنم که  می تواند مرا  ساعتی از همه گذشته های لعنتی ام دور کند!


شب های یلدایی !

این سه روز تعطیلی انگار همینجور دارد کش می آید... تمام شدنی نیست لامصب. هنوز تازه باید فردا را هم یک جوری سروته ش را هم بیاورم تا یکشنبه از راه برسد.. جمعه هم که دیگر قوز بالا قوز است آن هم وقت غروبش.انگار تمام نمی شود دراین سرمای استخوان سوز چند روز مانده به زمستان و به یلدا ...! گفتم یلدا ... آخ یادش بخیر یلداهای آن سالها...

 یلداهایی که هرچند طولانی بودند اما چه خوب بودند. چه زود گذشتند.. هرسال یلدایمان فاجعه بارتر است از سال پیشش. یادم نرفته آن سال ها که آرزوی رسیدن یلدا را داشتیم. خانه ی مادربزرگ بود و ما هم نوه های بیشماری که وقتی کنار هم بودیم  انگار زلزله هشت ریشتری را بر  خانه شان آوار می کردیم . چه شبی یلدا می کردیم پر از خاطره های شیرین و بی بدیل .

اما وقتی مادربزرگ مرد . وقتی پدر بزرگ از دوری اش دق کرد  و بر درخانه اش قفل بیرحم و همیشگی نبودنشان خورد تازه فهمیدیم چه جای امنی را از دست داده ایم . تازه فهمیدیم این شب های یلدا نبود که ما را دور هم جمع می کرد این گرمای وجود مادربزرگ و پدربزرگ بود که ما را سرمست از مهربانی شان می کرد. سالها گذشت .. خانه ی ما هم شد خانه ی مادربزرگ حالا دیگر نوه های مادر زیاد شده بودند و شب های یلدا همه منزل مادربزرگ بودند اما نمی دانم چرا آن گرما را نداشت . نوه ها  کم بودند شاید هم دور بودند از هم ... خیلی دور .. آنقدر که هرکدام گوشه ای می نشستند و سر در گوشیِ خودشان و  سکوت خودشان بودند و کوچکترها هم فکر بازیگوشی.. اصلا انگار دیگر برف و سرما هم از دل های ما قهر کرده بود. صفای شب های یلدا به برف ش بود که خدا آن را هم دریغ کرده بود.

این روزها به شب های زمستانی آن  سالها فکر می کنم که هرچند یلدا نبود اما ما  نوه های شیطان مادر بزرگ  به زیباترین شب عمرمان تبدیلش می کردیم . و به این روزها و شب ها ی می اندیشم که تنهایی  ، تنها همنشین دلهایمان شده و لبهایمان  جز سکوت چیزی را بر زبان نمی آورد... سکوتی که پر از حرف های  ناگفته است!


پرواز...

آسمان آغوشش را ازمن دریغ می کند ... فکردیگری باید کرد ...
باید دوباره در ذهن خود دو بال بکشم به وسعت همه ی حسرت های نپریدن.
باید پرواز را دوباره در ذهنم مرور کنم...
اینجاچقدر بوی نا می دهد. اینجا همه پیله می شوند اما کسی پروانه شدن را بلد نیست. اینجا درست همین جا ، همه خوابها یک تعبیر دارند  تنهایی.. تنهایی.. تنهایی
باید بروم ... باید در ذهن خود دو بال بکشم به وسعت همه ی روزهایی که می توانستم اما نخواستم .
پرواز را باید خوب به خاطر بسپارم ...
همین برای پرنده شدن کافیست ...