ویران ...

احساس تلخی دارم ، سنگین و عجیب ! احساس کسی که هر آن منتظر حادثه ای است ! هرلحظه در انتظار دستان معجزه گری که ازآن سوی لحظه ها قرار است بیاید واورا به آن سوی لحظه ها ببرد.!

دلم هوای آن دقایق خوبی را کرده که درمیان حس های عجیب ودوگانه ی رویا و واقعیت ، شیرینی وتلخی دست وپا بزنم و سرانجام مقهورواقعیت ، در صید رویاها اسیر شوم .. که رویا ها یعنی لحظه های زیبای فرازمینی! یعنی بارش رحمتی بی منت در ذهن آشفته  وبی قرار کسی که از واقعیت چیزی ندیده جز درد !

نمیدانم افسانه ی هستی سرانجام مرا به کجا خواهد برد .. نمیدانم سرنوشت مرا به کدامین سرزمین معرفی خواهد کرد وبه من چه ها خواهد داد و ازمن چه ها خواهد گرفت؟

این روزها خودم را به دست نوازشگر سرنوشت سپرده ام ...

این روزها ویرانم ... ویرانم .. ویران ! بدون حس هیچ آغازی!

یکروز از خاطرات من !

پاکشان خودم را به مغازه می رسانم. خیلی دیر است  و من نگران نکند باز پشت در کسی باشد اما نیست. جارو را برمی دارم و درحالی که با همکار مغازه پهلویی گرم گفتگو هستیم  نیمچه جارویی و گردگیری  مختصری و منتظر می مانم تا باز  دوباره رتق و فتق امور از سر گرفته شود.. و به قول مامان با همان لهجه قشنگ ترکی اش که می گوید: « بالام داش آلتونن گَرَک چورک چیرخارتان» و من می دانم که باید از زیر سنگ نان درآورد این رسم  همه کسانی است که به نیروی بازو  و  فکر و اراده ی خودشان ایمان دارند نه به پول و مال بادآورده ای که با یک  تلفن و پیغام به حسابشان واریز می شود.

کسی نمی آید جز کارمند محترم بیمه که با آنها قراردادی کار می کنم. و دویست  صفحه ای  پرینت می کنم و در دفتر یادداشت می کنم و می رود . و یکی دو نفر که از وجناتشان معلوم است که تازه دامادند و شناسنامه هایشان را باید فتو بگیرند تا به محضر کنار پاساژ برسانند تا ازدواجشان وجهه قانونی و رسمی تری پیدا کند...

ظهر دوباره برمی گردم ... چند روزی است که شده ام مادرخرج خانواده ... یعنی حقوق بابا را من می گیرم و باید حساب دخل و خرج را با حساسیت بیشتری داشته باشم. میوه و سبزی را که می گیرم کارم تمام شده باید برگردم . می رسم بساط چای و بعد ناهار آماده می شود. حال پدر خوب است . با داروهایی که می خورد چند صباحی است که آرام است... هرچند این آرامش ها گاهی آرامش قبل از طوفان است.

بعد از ظهر دوست شاعرم زنگ می زند که اگر مایلی برویم مرکز استان ، کارگاه شعر ... اما من آدم رفتن به این محافل نیستم حتی اگر قرار باشد شعر من نقد شود.

دوباره دوست دیگرم پیغام می دهد که عصر انجمن ادبی  تشکیل می شود و اصرار می کند بیا .. با تو حرف دارم .. باز هم حوصله ام قد نمی کشد به این رفتن ها...

تا عصر استراحت کوتاهی و دوباره باید راه بیوفتم و هوا به نسبت دیروز گرم تر شده و ابری هم هست و نشانه ی بارانی است که تا یکی دوروز آینده باید ببارد.

 عصر با پیامکی  دلم باز می شود. اصلا ذوق می کنم. نگارنده ی همان پایان نامه ای که چندماه  درگیرش بودیم  خبر می دهد با درجه عالی موفق شده دکترای ادبیاتش را بگیرد و من هزار بار شکر می کنم که توانستم پایان نامه اش را به موقع تحویل دهم تا به دفاع برسد... بعد از من تشکر می کند و من  متقابلا  به او دریافت درجه دکتری را تبریک می گویم.. حس خوبی پیدا می کنم... وقتی می بینم  از همان ب بسم الله تا  ن پایانش  را در واژه واژه های پایان نامه اش سهیم هستم..

شب می شود بازهم  مشتری نمی آید ...به گروههای مجازی سری می زنم .. خبری نیست. امروز سکوت مطلق است انگار. به قول دوستی انگار کره ماه رفته ام  تنهای تنها شده ام...دوباره راه می افتم سمت خانه ...  و یک روز کاری ام تمام می شود بدون هیچ درآمدی.... و  دایم این شعر سنایی غزنوی در ذهنم تکرار می شود: این نیز بگذرد!



این هم نتیجه یک روز کاری من ^ــ^

نوشتن. خط خطی های دل من بود!

وقتی حس خوب نوشتن رو پیدا می کنم.. چه حس خوبیه  نوشتن اونم با خودکارای رنگی پنگی یاد شبایی میوفتم که همه ی  زندگی م نوشتن بود. خط خطی کردن. همه روزگارم نوشتن خاطراتم بود... همه ی دلخوشیم تمرین خط بود ... که دیگه نه وقتشو دارم نه حوصله شو


زمستان واقعی :)

چند روزی ست که زمستان رخت سفید خودش را بدجوری پهن کرده وسط باغچه و حیاط و کوچه . چند روزی است که  یخ بندان  آذین بخش شهرم شده است   ومن خوشحالم. خوشحالم که شال و کلاه می کنم و به مغازه که می روم از سرما مثل بید می لرزم تا بخاری کوچولویم کمی اتاق را گرم کند.. حس کردن سرمای سرد بهمن  می ارزد به  روزهای گرم و بی هویتی که انگار فصل ها را گم کرده باشی...

روزهایم می گذرد مثل همه روزهایی که با اندوه و شادی در هم آمیخته. مثل همه شب هایی که دلهره ی و استرس بیماری پدر جانم را ذره ذره از بین می برد اما شادم .. شادم که خدا آن بالا هست مثل همه روزها و شب هایی که در تنهایی و درد و  تلخی های زندگی به دادم رسیده . هرچند هنوز با ایده آل های زندگی ام فاصله دارم اما می روم  تا روزها و شب های سرد و سیاهم را به فردایی گره بزنم که  یک روز فکر می کردم آرزویی دست نیافتنی است. من به فرداهای روشنم ایمان دارم حتی اگر به آن ها نرسم شماچطور؟!

راستی  چند تا عکس از همین روزهای انجماد و زمستان واقعی  گرفته ام :)




گل های شمعدانی پشت پنجره  روبه برف زمستانی :)


 این هم درخت سیب حیاط که من عاشقشم :))))

شب خوب زمستانی :)

امروز خوبم... بهتر ازاین نمی شود باشم. امروز بعد از چند سال طلسم را شکستم و  با بچه هارفتم انجمن ادبی . برحسب اتفاق مدیران و مسئولینش هم نبودند و ما هفت هشت نفر که با هم رفته بودیم  و مثلا میهمان بودیم آنقدر حرف زدیم و شعر خواندیم و نقد کردیم و میدان داری کردیم  که دوتا عضو دایمی که مثلا میزبان ما بودند  فقط داشتند به ما نگاه می کردند... امروز خوب بود چون همه روزها و خاطرات خوب گذشته دوباره برایم زنده شد. امروز خوب بود چون آرامشی دوباره را بدست آوردم. و آغازی شد برای ایجاد انجمنی که دوباره همه چیز را از اول شروع کنیم.امروز خوب بود چون باز دوستان سنگ تمام گذاشتند و مثل همیشه پشتم بودند.

امشب خوب است چون آرامش در خانه حاکم است . چون مثل دیشب  گریه مادر و  فراموشی  پدر اذیتم نمی کند. امشب خوب است چون کلی باران باریده و شهر را  تمیز کرده ... امشب خوب است چون سرمای زمستان را دارد..

ومن دعا می کنم همه روزهای و شبهایم به  خوبی و آرامش  امروز و امشب باشد. آمین!