کوچ دوباره..

 بین رفتن و ماندن. بودن و نبودن  مانده ام،

بلاگفا همه ی  خاطره ها یم را  به باد داد.

و من دوباره دلشوره هایم رابرمی دارم تا بروم همان خانه قدیمی . همان جا که بهترین  خاطراتم را از آنجا دارم.

کوله بارم را برمی دارم و می روم .. تا معمار دوباره ی  روزهایم شوم

اینجا را هم دوست دارم . تابستان من اینجا گذشت . با همه خوبی ها و  تلخی ها و شیرینی هایش . اینجا هم برایم پر از خاطرات خوب است .آن یک ماه رویایی که تنهایی را  با همه وجود حس کردم.  تابستانی که استارت اولین رمانم را زدم. تابستان و عصرهای زیبای حیاط و عصرانه و چایی در کنار مادر . تابستانی که پربود از لبخندهای سیب حیاط همه را اینجا بودم... من هرگز تابستانی به زیبایی و تنهایی امسال تجربه نکرده بودم !

اما  می خواهم بروم . بروم  جایی که آغاز شده ام . به اصل خودم بازگردم . خدا را چه دیدی شاید این بار  دلشوره های آفتابگردان های  زندگی ام  به پایان برسد.

دلم به ماندن است و  هوای رفتن ندارم اما باید بروم !

می روم تا دوباره آغاز شوم! برایم دعا کنید!

  آدرس خونه جدیدم                       sunflowers00.blogfa.com


ذهن درگیر متوهم

درگیری ذهنی  من در طول روز  چندین بار اتفاق می افتد. گاهی خودم را  با خودم روبرو می کنم و سیل سؤالات است که به ذهنم  وارد می شود. گاه به نتیجه می رسم و غالباً بی نتیجه رهایش می کنم.

درگیری های ذهنی من هرروز تکرار می شود  درحالی که  مشغول کار هستم و دستهایم  خسته از کار روزانه  است اما ذهنم  فرضیه سازی های خودش را ادامه می دهد.  واژه های عجیب و غریبی در ذهنم می آید که  سوژه ی درگیری هایم است . گاهی که فراتر می روم و در ذهن خودم  خدا را هم وارد ذهنم می کنم.. و کلی با خدا بحث می کنم . وخدا هم در همه این بحث ها جوابی برای  توهمات من... بگذریم!

«- خدایا  مثلا همین الان  بیا پایین مرد و مردونه با هم دو کلمه حرف بزنیم از خداییت که کم نمیشه. میشه؟ آخه خودت که بهتر می دونی آدما  بعضی  یواشکی هاشونو هیچوقت به هیچکس نمی تونن بگن! فقط هی تو ذهنشون مرور می کنن و باز  می پیچن لای  بقچه ی ابهاماتشون و هر روز باز می کنن  و تا دهن باز می کنن به کسی بگن ، نمیتونن و هی این چرخه ادامه پیدا می کنه ! خودت میدونی که بعضی حرفا گفتنی نیست!

خدایا میشه یکی از اون معجزاتی که اینهمه تو کتابا و روزنامه ها و مجله ها و مکان های مقدس می شنوم و می بینم یکیش هم قسمت من بشه ؟

خدایا مگه نمیگن تو سمیع و بصیری پس  حتما ذهن منو هم می شنوی . بیا و جواب خیلی از ابهامات منو بده . مگه تو منو جانشین خودت نکردی رو زمین . یادته  روز ازل گفتی   بنده ی من برو تو جانشین منی  . برو ببینم  چه می کنی  .و بعد تو شدی احسن الخالقین و ما شدیم نور عین تو ... چی شد؟ یادت رفت ؟! یهووی ولمون کردی تو این بیابون برهوت. بهشت رو که از ما گرفتی . ما رو فرستادی جایی که  از جهنم هم بدتره ..

خدایا ما اگه آدم میشدیم که همون روز اول از بهشت ما رو بیرون نمی کردی... مگه نمیگن هرکی  هرچی رو بوجود آورده مسئولشه . پس تو هم مسئولی .

خدایا کفر میگم ! همین الان سنگم کن . تبدیل به  هر جونوری که میخوای بکن  ولی جوابمو بده .

- عه  ! فائزه زبونتو گاز بگیر. این  شرو ورا چیه می بافی . خدا بزرگه . خدا ارحم الراحمینه . اون  از رگ گردن به تو نزدیک تره !

-  باشه من کفر میگم . اصلن حق با تو ! اما میشه  به من بگی .. چه جوری می تونم با  کسی که منو خلق کرده دو کلمه حرف حساب بزنم . نماز می خونم عربی ، دعا می کنم عربی ،  من که زبون اونا را بلد نیستم. من  خدایی رو می خوام که زبون دل منو بلد باشه ..

- فائزه پاشو .. پاشو  .. دوباره ذهنت پر شده از توهمات دردناکی که فقط خودتو آزار میده .

- راست میگی  من هیچوقت تو زندگیم  جواب نگرفتم . همیشه سوال بود که  توی ذهن خسته م منو پر ابهام می کرد.»

و این چنین است که هر روز  من و  ذهن  متوهم من( شاید  به قول اون دوستی که  گفت تو افسردگی داری و باید به پزشک مراجعه کنی و من با همه وجود تصدیقش می کنم و میگم من یه درجه بالاترم.  شاید  یه مدل جدید بی آزار از شیزوفرنی  و شاید روان پریشی!)با هم درگیری هر روزه رو تجربه می کنیم .و دغدغه ها و درگیری های ذهن من همچنان ادامه دارد!


کتاب نوشته ها


آخ ازاین نوشته ... صدبارخوندمش :)


خدا گفت:"بخوان برای من بخوان،

این منم که دوستت دارم،سیاهی ات را و خواندنت را"

و کلاغ خواند.این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد

 

بالهایت را کجا جا گذاشتی نوشته ی عرفان نظر آهاری

آغاز ویرانی !

 همیشه از جیغ  بچه ها  بخصوص جیغ بنفششان اعصابم  متشنج می شود. وقتی  محل کارم صدای جیغ زیر و فراصوتی بچه ها به هر دلیلی در سالن پاساژ می پیجد انگار  تک تک سلول هایم را  از هم می پاشاند.  جالب اینجاست که بقیه همکاران و رهگذران به راحتی از کنار این صداها و جیغ ها می گذرند... شاید تقصیر از اعصاب  له شده  من باشد. شاید من با بقیه متفاوتم حتی در درک کردن  اصوات ..

دراتاقم  که می نشینم کوچکترین صدایی  مرا از جا می کَندَم . حتی شده عطسه ی مادر ... حساس شده ام به نگاه ها ، به حرف ها ، به صداها ، به سکوت ها .

می دانم مقصر منم . نه هیچکس دیگر . منم که باید محاکمه شوم. منم که باید محکوم شوم. دیگران زندگیشان را می کنند.  می خندند. جیغ می زنند. گریه می کنند و برای هر  رفتارشان  دلیل دارند . منطقی و محکمه پسند. اما این منم که غیرعادی ام . منم که مثل دیگران  نمی توانم ساعتها به چرت و پرت های دیگران بخندم . این منم که نمی توانم ذهنم را مشغول  بیهوده ها کنم . و بی خیال همه چیز شوم. این منم که نمی توانم غصه های دیگران را فراموش کنم . این منم که  نمی توانم  مثل همه باشم ...

  بگذریم ! نمی دانم چند قدم مانده تا  آغاز ویرانی من!  دارم از درون می پوکم  و خرد می شوم . آرام.. آرام ...   نمی دانم  چه وقت ، کجا ٰ! شاید همین روزها .. شاید همین دقایق !  شاید هرجای ممکن .!


ده سالگی

 ده سالگی آدم ها فراموش نشدنی ست . مثل یه خاطره روشن تو ذهن می مونه. ده سالگی ناب ترین سن یه آدمه . و امروز محمدامین برادرزادم  10 سالگیشو تموم کرد. خیلی دوست داشتم  خاطره ی خوبی براش بجا بذارم . دوست داشتم وقتی از ده سالگیش میگه به امروز فکر کنه.

 عصر کلی ذوق کرده بود. و من با همه مشغله ها و نگرانی ها و  دردهام .  یهویی اون و داداش کوچیکشو برداشتم و زدیم بیرون. بردم  کوهستان پارک . یه جای خوب و باصفا که هرچقدر می تونن بدوند و بهشون خوش بگذره . بیشتر از اونی که به  امین ومتین خوش بگذره  منو آروم کرد. من چقدر نیاز به این هوا داشتم و نمی دونستم . و نتیجه این شد که کلی  خوردیم ، راه رفتیم ،  عکس برداشتیم و  بالاخره حس کردم که می تونم عمه خوبی برای اونا باشم .


امین و متین  خیلی دوستتون دارم