چراغ بدستان صبحیم

 این روزها اتفاقات عجیب و غریب در حال رخ دادن است .  زلزله ... خشکسالی ، دروغ ... گرانی  ، تصادفات  جاده ای .. ... ترس ، وحشت از ثانیه های بعدی ...

همین  دوماه قبل بود که زلزله کرمانشاه  همه قلبهای هموطنان را لرزاند ... . بعد انگار این لرزش زیر زمینی ، مثل ماری  زخم خورده ، پیچید و پیچاند و به تهران رسید ..مردم  خسته از فشار زندگی  وحشتزده از  لحظه های هراس به خیابان ها  ریختند و  حریصانه هوای آلوده را نفس کشیدند و ترجیح دادند در زیر آسمان بمیرند تا زیر خروارها خاک مدفون نشوند.

فصل ها هم عوض شده اند... زمستان   رنگ سپید و آشنای هر سال را ندارد. این روزها  جای جای  میهنم نه بارانی به خود دیده نه برفی ... همه جا پر شده از دود و آلودگی و هراس و وحشت و دروغ...

چه بر سرمان آمده ؟ چه بر سرمان آوردیم ؟ کدام  حرفمان دل آسمان را شکست که دیگر نمی بارد !  چه کردیم که تا کیلومتر ها عمق زمین را لرزاندیم ؟

 مگر ما همان مردم  مهربانی نبودیم که پندارمان  نیک بود  و گفتارمان  راست ؟  حالا زمین و زمانمان را دروغ برداشته ..هیچکس  هیچکس را نمی شناسد و هیچکس هیچکس را نمی فهمد... با خودمان چه کردیم که حتی آسمان هم قطره ای باران را از ما دریغ می کند؟ با خودمان چه کردیم که زمین از شرم به خود می لرزد ..؟

 سرزمین مان پر از مهر بود و ایرانمان چهارفصل زیبایی ،  زمین تشنه است .. زمان خسته است . خاک سرزمینمان  به جای باران  ، به جای لبخند ، خون می خورد ، قربانی پشت قربانی ، جوان و پیر نمی شناسد ...  چه کرده ایم که  خاک مهربان ما  تشنه ی خون شده است؟

دعا هم انگار چاره ی کار نیست! خدا انگار ما را فراموش کرده ... خدا هم از ما  ناامید شده است ...

خسته ایم ، خسته از این همه معادلات چند مجهوله ی بی جواب ! از این همه دویدن های بیهوده...  از این همه  دروغ، خسته ایم.. ازاین همه خبرهای  تلخ ، از این همه دردهای بی درمان .. خسته ایم..  هیچ امیدی به هیچ راهی نیست! هیچ چراغی  شب تیره‌ی ما را به سپیده دم  فردا  نمی رساند ، 

نجات دهنده  در گور خفته است!  و ما همان چراغ بدستان صبحیم که بیهوده پی  انسانیت می گردیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.