-
تکرار
شنبه 17 مرداد 1394 10:38
یک روز آفتابی و گرم تابستان. اول هفته است و برخلاف جنب و جوشی که باید باشد خبری نیست. نشسته ام پشت میزِ مثلا کارم و به خلوت سالنی خیره می شوم که پر از حرف است ... پر از کسادی است ، پر از نداشتن.. نشسته ام و با خودم فکر می کنم چه زود روز به شب می رسد و شب جایش را به صبح می دهد... نشسته ام و به واژه ای فکر می کنم که مثل...
-
و خدانزدیک است
سهشنبه 13 مرداد 1394 16:38
امروز خسته از کار روزانه آخر وقت راه افتادم سمت اصناف محترم شهرمان . تا کارت عضویتم را که با صدوچهل هزارتومن واریز به حساب اتحادیه هنوز در اولین پله ی خود بود تمدید کنم.. رسیدم با سه نامه ی سنگین که هرکدام مرا به سویی راهنمایی می کرد یکی شهرداری ، یکی دارایی و یکی هم خود اصناف اولین قدم را برداشتم وارد اصناف که شدم...
-
ساز زندگی
دوشنبه 12 مرداد 1394 23:53
پیرزن نشسته بود گوشه ای و ساز می فروخت. وقتی دایره را در دستش می چرخاند انگار آهنگ زندگیش را می نواخت دلنشین بود و ساده.. تا نزدیکش شدم گفت بیا بخر... نمیدانم چرا نتوانستم مقاومت کنم یکی از دایره ها را به دستم داد ...ومن سرمست از اینکه می توانم مثل او بنوازم راه افتادم.. به خانه که رسیدم هرچه تلاش کردم نتوانستم حتی...
-
آلزایمر
پنجشنبه 8 مرداد 1394 09:20
پدرم آلزایمر دارد تحت درمان است و با داروهایی که مصرف می کند تا حدی کنترل شده است اما حافظه کوتاه مدتش بسیار کوتاه است شاید چند ساعت ... دیروز بعد از چند ماه انتظار خاله ام که عاشقش هستم از راه دور قرار شد به شهرما بیاید . خب شاید فکر کنید این چه ربطی به پدرم دارد. عرض می کنم . گاهی اشتباهات همیشه بد نیستند . گاهی...
-
صبح تابستان :)
سهشنبه 6 مرداد 1394 16:05
صبح باشد و انگورهای آویخته از پنجره اتاقت از سحرخیزی تو شادمانه بخندند و نیلوفران باغچه از آن بالا برایت دست تکان دهند و سیب های دوست داشتنی و عاشق به تو لبخند بزنند و شمعدانی ها تو را صدا بزنند و تو سرمست از این همه زیبایی به تابستان سلامی دوباره بدهی :) بعد دیگر فرقی نمی کند که دنیا برکدام مدار بچرخد و زندگی کدام...
-
تردید..
سهشنبه 6 مرداد 1394 08:57
یک جوری ام .. از آن یک جوری هایی که با بقیه اش فرق می کند. یعنی انگار همه ی حس های عالم یکهویی هجوم آورده باشند به من.. حس دوست داشتن ، حس تنفر ، حس خوب بودن ، حس بدجنسی.. خیلی حس هایی که در نهایت به یک حس بدجور ختم می شوند.. آنهم تردید است . تردید داشتن یعنی روی لبه تیغ بودن .. تردید داشتن یعنی سر ِ دوراهی ماندن .....
-
مادر
دوشنبه 5 مرداد 1394 01:07
امروز وقتی دست های پیر مادرم را گرفتم و او را به درمانگاه بردم و دکتر با نگرانی گفت فشارش هفده رو دوازده است ، و باید بیشتر مواظبش باشید ، لرزیدم. باور کردم که مادرها همیشه ماندنی نیستند. ترس برم داشت که اگر دیگر نفس های مادر را نشنوم و نگاه مهربانش را نبینم ،.. آیا بهانه ای برای زندگی کردن خواهم داشت !؟ وقتی دکتر...
-
آدم بودن
جمعه 2 مرداد 1394 01:48
من همیشه آدم حواس پرت و عجولی بوده ام. همیشه هم وقتی که از همین حواس پرتیم ضربه خورده ام پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر از روی عجله و احساس تصمیم نگیرم و کاری را انجام ندهم... من همیشه آدم بی قراری بوده ام . طوری که همکارانم به من لقب جُل جُل خان را داده اند. از بس نمی توانم یک جا آرام و قرار بگیرم . من همیشه آدم...
-
زندگی پوشالی ...
چهارشنبه 31 تیر 1394 00:09
گاهی می شود از میان ابرهای مه آلود ، از زندگی های دود زده . گریزی زد به خاطراتی که همیشه در قاب دلت جان می گیرند . به تماشای همه ی آنها می ایستی .. و بعد با خودت فکر می کنی چقدر زود دیر می شود . همه چیز .. از آدم ها بگیر تا خاطره ها و فرصت ها و اگرهایی که هرگز باید نشد .. چه زود سال ها گذشت .. چه زود روزها را به شب...
-
تقصیرماست!
دوشنبه 29 تیر 1394 15:04
این روزها که پر است از انواع شبکه های عجیب و غریب با اسم های عجیب تر . این روزها که فیس بوک و وایبر و لاین و اینستاگرام و تلگرام و تانگو و واتسآپ و.... هزار اسم دیگر همینطور دارد توی مغزم وول می خورد این روزها می بینم چقدر تنها تر شده ام ... این روزها هرکس سرش را توی لاک گروهی کرده و دیگر از آن همه همهمه های سایتی و...
-
گذشتن..
یکشنبه 28 تیر 1394 14:05
درد را که می کشم یک هجا دارد ... یک هجای کشیده ی بی پایان درد دارد ، رفتن ، نبودن ، گذشتن ....گذشتن ... باید بروم و این بار گذشتن را هجی کنم .. گذشتن از همه آنچه که نامش دلبستگی ست گذشتن از همه آنها که یک روز بهانه های خوب زندگی ام بودند گذشتن .. گذشتن چه هجای سنگینی دارد این کلمه باید بروم سرم را بگذارم روی اولین...
-
نیمکت دلتنگی هام
شنبه 27 تیر 1394 22:27
امروز روزعید بود. عصر از کَل کَل کردن با خونواده اونقدر خسته شدم که راه افتادم رفتم پناهگاه همیشگی م پارک کوچیک وسط شهر .. مثل از خونه فراریا فقط می خواستم خونه نباشم تا با منطق بی منطق بابا و مامان درنیوفتم. رفتم نشستم رو نیمکت همیشگی خودم.. همون نیمکتی که نصفش سبزه و نصفش زرد و من همیشه قسمت سبزشو ترجیح میدم از دور...
-
گوشیمو دزدیدند مثل باقلوا !!!
چهارشنبه 24 تیر 1394 22:02
درست لحظه ای که پست قبلی ام را با دلی گرفته و بی حوصله میذاشتم. در اثر یک غافلگیری گوشی نازنینم را دزدیدند..آنهم با دو خط همراه اول ثابت و ایرانسل اعتباری به همین راحتی از روی میز مغازه ام برداشتند... و دردسرهایش هم همراه با آن شروع شد . اگر چندسال پیش بود فوق فوقش یه خط بود و چندتا شماره . خدارو شکر رم من خالی از...
-
عصر یک روز داغ تابستان
چهارشنبه 24 تیر 1394 18:53
آخ که چقدر بی حوصله ام .. حوصله هیچ کس را ندارم . سکوت تنها مرهمی است که می تواند دراین خلوت آرامم کند. خسته ام از هیاهوی این همه صدا ، خسته ام از همهمه ی مبهم و دلگیر پیرامونم. کاش کسی هوس نکند به دیدنم بیاید. کاش به دل کسی نیوفتم که بیاید و دلتنگی ام را بیشتر کند. خودخواهانه است اما آنقدر حوصله ام سُریده که دیگر...
-
شب دلگیر..
چهارشنبه 24 تیر 1394 00:28
من امشب بدجوری دلم گرفته ... ازاون دل گرفتن ها که همراهش چاشنی حقارت و مغبون زدگی و یه جورایی انگار به دیوار رسیدنه اونم بعد این همه تلاش و حس احمقانه برای گذشتن و رفتن و رسیدن .. درحالی که تازه می فهمم .. من هیچوقت پیش نرفتم .. هیچوقت ... به قول فروغ من فرو رفتم ... اونم تو باتلاقی که اسمشو خوشبینانه گذاشته بودم...
-
غروب جمعه دلگیر تابستان
جمعه 19 تیر 1394 18:49
جمعه ها همیشه دلگیرترین روزهای هفته اند . این را من نمی گویم . این را خیلی از شاعران گفته اند. نمونه اش همین فروغ که جمعه ها را ساکت و متروک می خوانَد.. و باز غروب جمعه از همه دلگیرتر است . فلسفه اش را خیلی نمی فهمم . خیلی ها دراین باره سخن سرایی و قلم فرسایی کرده اند . حالا فرض بگیر غروب جمعه باشد . آنهم تابستانی که...
-
بلاگفا و اسکای
پنجشنبه 18 تیر 1394 22:45
همیشه فکر می کردم اگر بلاگفا نباشد من حتما از شدت دلتنگی و ننوشتن خفه می شوم... بلاگفا رفت و من دچار احساس خفگی هم نشدم فقط گاهی فکر می کنم بلاگفا هم تبعیض قائل شد و با همه وعده ها و وعیدهایش حتی یک پست مرا هم برنگرداند .گاهی فکر می کنم نکند ما جزو آن اقلیت های بودیم که با چشم غیرمسلح دیده نمی شدیم ...و پست هایمان مثل...
-
رهایی
پنجشنبه 18 تیر 1394 13:31
همین چند روز پیش با امین برادرزاده 10 ساله شیطونم وقتی تو حیاط داشتیم قدم می زدیم یهو جیغ امین رفت هوا - عمه هان چی شده ! چنان هیجانی داشت که تو عمرم ندیده بودم عمه رو دیوار زیر سبدای میوه یه گنجشک گیرافتاده .. دلم هرررری ریخت .. نزدیک شدم نه یکی نه دوتا سه تا بچه گنجشک ناز خودشونو به درو دیوار سبد پلاستیکی میزدند...
-
طلسم !
چهارشنبه 17 تیر 1394 18:40
گاهی پر از حرفم ، پر از نوشتن .. پر از گفتن ولی وقتی شروع می کنم می بینم چقدر خالی ام، هیچ حرفی رو نمی تونم کنار هم ردیف کنم و یه جمله ی کامل بسازم ذهنم پره و خالی ، امروز از اون روزاست. روزایی که هی می نویسم و هی پاکش می کنم... اصلا نمیدونم قراره چی بنویسم ... گاهی می رسم به همون نقطه ای که پر از هیچه ، پر از پوچ......
-
ترس
پنجشنبه 11 تیر 1394 17:59
ترس عجیبی به جانم ریخته. از همان ترس ها که پشت سرش نگرانی از دست دادن چیزی یا کسی باشد. همان ترسی که وقتی دسته ی صندلیت که شل شده ناگهان می لرزد و تو وحشتزده فکر می کنی زلزله آمده و به بیرون از اتاق می گریزی. ترس از نداشتن کسانی که یک روز خواه ناخواه از دستشان بدهی.. ترس از موجودات موهومی که فکر می کنی در گوشه کنار...
-
روزمرگی ها...
چهارشنبه 10 تیر 1394 22:56
روزهای داغ ، شب های گرم .. انگار تمامی ندارد این همه تابستان ! دوباره افتاده ام توی دور ِ زندگی عادی ، کار ، خانه ، کار ، خانه ، و این وسط چیزی به اسم خودم ، خودم ، خودم چقدر جایش خالیست.. همان خودی که عاشقانه کتاب می خوانْد . شاعرانه می نوشت و شادمانه زندگی می کرد...روزهای خلوت تنهایی که فقط مال خودت باشد چه زود تمام...
-
بلاگفا راه افتاد..
سهشنبه 9 تیر 1394 10:45
بلاگفا راه افتاد... اما من حس خوبی ندارم که دوباره برگردم . اینجا را بیشتر دوست دارم . اینجا حس های خوبم را نوشته ام. اینجا با مادرم در حیاط چای نوشیده ام. نان و سبزی و پنیر خورده ام. یک ماهِ به قول ِدوستانم غارنشینی ام، تنها همدردم اینجا بوده . صفحه ای که مثل بچه آدم حرف هایم را می شنید و می فهمید و همان کار را می...
-
در آرزوی خواب!
یکشنبه 7 تیر 1394 01:33
من هلاک آدم هایی هستم که تا سر روی بالش می گذارند بیهوش می شوند. چقدر آرام می خوابند ، می خوابند و شبشان پر از رویای همیشه است ... یادم نمی آید که جایی میهمان باشم و یا میهمان داشته باشم و سرم را که بگذارم روی بالش بخوابم . همیشه یک مشت قرص های رنگ و وارنگ میهمان شبم هستند. همیشه قرص های آرامبخش راه ورود من به همان...
-
چای خوش عطر مادر!
جمعه 5 تیر 1394 13:15
هنوز ماه رمضان نیامده بود . ومن و خانواده در یک بعد از ظهر زیبای تابستان شاید هم بهار صحن حیاط نشسته بودیم و آلبالوهای درخت و سیب های باغچه رو تماشا می کردیم . آرامش عجیبی بود آن روز . چون من بعد از چند سال به خودم و به ذهنم مرخصی داده بودم ... کتاب دستم بود و باد موافق درحال وزیدن نشسته بودیم و چای بعد از ظهر را می...
-
شاید ...
پنجشنبه 4 تیر 1394 21:10
دوباره برگشتم سر اول زندگی ام. دوباره برگشتم سر خط روتین وار با همان حرفها و آدم ها و خنده ها و بغض های همیشه. دوباره از خودم جدا شدم ..یک ماه در خود بودنم تمام شد.. باز باید حرص دخل خالی ام را بخورم و اجاره ای که باید بپردازم و ندارم . شده ام قسمت فعال مالی و مادی که دیگر به بچه گنجشک های کوچک و از پرواز افتاده فکر...
-
آرامش..
پنجشنبه 28 خرداد 1394 12:28
این روزها همه ی وقتم صرف سه چیز است : تنهایی ، نوشتن رمان و خواندن کتاب ... و من چه دیر رسیدم یه این همه آرامش ..
-
طاعون...
سهشنبه 26 خرداد 1394 15:19
امروز کتاب طاعون آلبرکامو را تمام کردم . چیزی بیشتر از فوق العاده بود... طاعون نمادی از هرچه جنایت و زذالت و پستی که بوی تعفن می گیرد...در هر جامعه ای و هر مکان و زمانی ... و طاعون در وجود ماست . رشد می کند . با ما زندگی می کند و ما را از درون متلاشی می کند...
-
آن ده که به !
یکشنبه 24 خرداد 1394 17:02
آن قدر سکوت شده ام که می ترسم حرف زدن یادم برود. آن قدر نشسته ام که می ترسم راه رفتن را فراموش کرده باشم درخاموشی این روزهایم ! دیگر به هیچ نقطه ی امید و اتکایی دل نبسته ام... چیزی هم از خدا نمی خواهم .شاید ندادنش هم از مصلحتش باشد.
-
دلتنگ خودم...
جمعه 22 خرداد 1394 14:07
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد سالها چرخیدم و چرخیدم و به هر شاخه خشکی چنگ زدم که مبادا تنها بمانم. که مبادا دراین دنیای درندشت کسی نباشد که دستم را بگیرد. حرفم را بفهمد. دردم را مرهم گذارد.. سالها به هر دستی دراز شده ، صادقانه و ابلهانه و صمیمانه دست دادم . به هر لبخندی خندبدم و به...
-
درخت زیبا و عجیب همسایه
سهشنبه 19 خرداد 1394 13:20
دیروز عصر در آن خنکای عصر خردادماه کلی خودم را کشتم تا این عکس را بگیرم آنهم از درخت عجیب الخلقه همسایه. درختی که به زیبایی به گل نشسته است :)