هنوز ماه رمضان نیامده بود .
ومن
و خانواده در یک بعد از ظهر زیبای تابستان شاید هم بهار صحن حیاط نشسته
بودیم و آلبالوهای درخت و سیب های باغچه رو تماشا می کردیم .
آرامش عجیبی بود آن روز . چون من بعد از چند سال به خودم و به ذهنم مرخصی داده بودم ... کتاب دستم بود و باد موافق درحال وزیدن

نشسته
بودیم و چای بعد از ظهر را می خوردیم و فکر می کردم چقدر گاهی رسیدن به
آرامش ساده است . مثل همین چای خوردن . مثل همین تماشا کردن درخت های سبز .
مثل همین سیب های کال باغچه . و فکر می کردم چقدر سخت می گیریم زندگی را و
باور کردم گاهی می شود همه ی افکار مسموم را از ذهن بیرون کرد . می توان
به همان لحظه فکر کرد نه یک ثانیه قبل ونه یک لحظه بعدش..و چنین شد که در بعد ازظهری زیبا ، همه ی کافی شاپ های دنیا را بخشیدم به همین چای خوش عطر و خوش رنگ کنار خانواده ام

سلام خوبی فائزه
اووووف چه عکسی گرفتی ؛ چقدر قشنگه
درخت آلبالو و سیب ...پس از استانهای سرد سیر هستید
سلام . بله ممنون
تو بهترین کافی شاپ های دنیا هم چنین حال خوشی پیدا نمیشه.
واقعن