آن قدر سکوت شده ام که می ترسم حرف زدن یادم برود.
آن قدر نشسته ام که می ترسم راه رفتن را فراموش کرده باشم
درخاموشی این روزهایم ! دیگر به هیچ نقطه ی امید و اتکایی دل نبسته ام...
چیزی هم از خدا نمی خواهم .شاید ندادنش هم از مصلحتش باشد.