-
آدمها
سهشنبه 12 آبان 1394 17:11
درست وقت اذان است و مسجد محل با همان صدای همیشگی دارد اذان می گوید..غروب پاییزی سرد خلوتی است. چه خوب که کسی امروز کاری با من ندارد. آدم ها گاهی نیاز دارند با خودشان خلوت کنند. سنکهایشان را ازهم وا بکنند. درستی و نادرستی کارهایشان را ، خوبی ها و بدی هایشان را . آدمها نیاز دارند در خلوت غروب سرد پاییزی! به گذشته شان ،...
-
سردرگم!
دوشنبه 11 آبان 1394 15:48
سردرگمم. پر از حس بیهودگی و گیجی و گم شدگی ! پر از پاییز سردم .. گاهی به کوچکترین لبخندها شاد میشم و گاهی باز خودم میشم همون خودی که حس می کنه دیگه عرضه ی هیچ محبت کردنی رو نداره . فقط داره ادای آدمای خوب رو درمیاره . کسی که یک روز با یه حرف ، یه اس ، یه نگاه ، یه لبخند آسمونا رو سیر می کرد .. شده یه ادم ماشینی که...
-
پوره سیب زمینی !!
یکشنبه 10 آبان 1394 14:49
این روزهایی که دل کنده ام از آدمای مجازی . تنها محل آرامشم . محل کارم است ... دیروز دوستان و همکاران عزیز پوره سیب زمینی درست کرده بودند. چه عطر و بویی می داد . کل چهار طبقه پاساژ را بوی پیاز و روغن و سیب زمین برداشته بود. کلی خندیدم و بعد با کلی تزیین و خنده و شوخی و تعارف به مغازه های طبقه خودمان . خوردیم و عصر...
-
سیب زمینی ها...!
شنبه 9 آبان 1394 12:32
امروز از خواب وحشتناکی که داشت منو می برد تا قعر نیستی بیدار شدم. دهنم خشک بود و زبونم چسبیده بود به کامم... خداروشکر خواب بود. بعد سلانه سلانه از روی تخت خودمو کشوندم توهال داشتم می رفتم دستشویی که دیدم پشت در که نصفش شیشه اس و میشه کوچه رو هرچند مشجر دید به سفیدی می زنه. فکر کردم ماشین پارک کردن دم درمون. دروباز...
-
فروغ عزیز..
جمعه 8 آبان 1394 17:29
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم و این جهان به لانهٔ ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که ترا میبوسند در ذهن خود طناب دار ترا میبافند سلام ای شب معصوم میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست چرا نگاه نکردم؟
-
بگذاریم که احساس هوایی بخورد!
جمعه 8 آبان 1394 00:37
اعتیاد بد دردی است و ترک آن بدتر. دارم از همه چیز و همه کس دل می کنم. می خواهم برگردم به همین سه سال پیش که با اس ام اس ها دلم خوش بود و هربار که صدای آشنای آن در گوشی نوکیایم می پیچید ، با همه شوق پاکت زردش را باز می کردم تا بوی هرچه سادگی و صداقتش را با همه وجودم ببلعم می خواهم برگردم به روزهایی که بلاگفا ، بهترین...
-
حال عجیب
پنجشنبه 7 آبان 1394 18:05
حال عجیبی دارم . مثل همیشه نیستم . هرجا که می روم از حرفهایشان سردرنمی آورم انگار دنیایشان با من فرق دارد. فقط صدا می شنوم . حرکت لبهایی که گاه به خنده باز می شود و گاه چشمهایی که کوچک و بزرگ می شوند... من اینجا چکار می کنم . توی دنیایی که انگار همه شان پر از آدمک هایی است که زبانم را نمی فهمند. پنجشنبه ی غمگینی است ....
-
تایپیست !
چهارشنبه 6 آبان 1394 20:38
از بدی های شغل امثال من این است که تنها جسمش درگیر کار نیست. همراه با جسمش روح و فکرش هم خواه نا خواه درگیر می شود. مثلا یکهو مقاله ای باید تایپ کنی و تا صبح هم به دست صاحبش برسانی که در مورد «جن» است. و تو تمام شب باید بیدار بمانی در اتاقت و در اتاقت هم بسته و تو با خوف و هراس هرچه را در باره این موجود می دانی مجبوری...
-
آش نذری
دوشنبه 4 آبان 1394 00:30
صبح در هوای صفر درجه وارد مغازه ام می شوم. هنوز وارد مغازه نشده ام همکاران یکی یکی میآیند . و شاکی از هوای سرد اتاق شروع به غر زدن می کنند. می بینم خودم هم یک جورایی سردم شده چاره ای نیست باید بخاری را روشن کنم. از همکار تهِ سالن که مدیر طبقه هم هست خواهش می کنم بیاید و او به سرعت برق و باد بخاری را روشن می کند و حرف...
-
خدایا!
یکشنبه 3 آبان 1394 00:22
واپسین ثانیه های شام غریبان است و من که نه عرضه عزاداری را داشته ام و نه امکانش را ... دلم از خیلی چیزها گرفته .. از خودم بیشتر از همه .. از قضاوت های عجولانه ام. من اعتراف می کنم که بارها و بارها دل آدم ها را شکسته ام .. و دلیل تکرار این شکستن ها این بوده که یا متوجه نشده ام یا خودم را زده ام به آن راه. اما این روزها...
-
عاشورای دلم!
چهارشنبه 29 مهر 1394 13:58
درسرمایی که باز دوباره انگار بعد از دو روز به شهرم برگشته پشت میزم نشسته ام و دارم جواب ارباب رجوع را می دهم که در مغازه به سختی باز می شود . زنی تکیده با چادر رنگی و چوبی که به دست دارد وارد می شود. خدا بخیرکند باز هم گداست، چوب را که می چرخاند و از پشت پلک های خسته اش چشم می گرداند. دقیق تر که می شوم می شناسمش .....
-
خنده - گریه
سهشنبه 28 مهر 1394 10:22
آخرین باری که خندیدم یادم نیست. به مغزم که فشار می آورم تنها خنده های عمیق کودکی ام را به یاد می آورم ... وتلخ تر اینکه همه ی گریه های تلخ و از ته ِ دلم را مو به مو از برم ... وقتی عزیز ترین عزیزم جلوی چشمم پرپر زد و من با التماس از او می خواستم برای یک لحظه تنها یک لحظه چشم هایش را باز کند و نمیرد .. اما او انگار...
-
نیم روز کاری من!
دوشنبه 27 مهر 1394 14:44
صبح در سوز و سرمای اولین ماه پاییز که گمانم صفردرجه باشد راهم را میکشم و روی سنگفرش های همیشگی پیاده رویی که حتی تعداد موزاییک هایش را هم انگار حفظ شده ام خودم را به مغازه می رسانم. من دومین نفرم که رسیده ام و این نشانه ی خوبی نیست وقتی که نصف شب با دو عدد قرص خوشرنگ آرامبخش و با هزار فکر و خیال و دلشوره به زور خودم...
-
دوستی ها...
جمعه 24 مهر 1394 23:45
چهارشنبه ی اردیبهشت نود بود. عصر غمگینی بود و من روی پله ها با صمیمی ترین دوستم تلفنی حرف می زدم . درست یادم هست که حرف ما به بحث کشیده شد و گوشی را قطع کرد.. وبعد صدای مسخره ی زنی که دایم می گفت: شماره مشترک مورد نظر خاموش می باشد... و فردای همان عصر غمگین. ناگهان از شدت درد از خواب بیدار شدم حس می کردم با کلنگ...
-
روز خوب :)
سهشنبه 21 مهر 1394 00:25
روز خوبی بود... بعد ازظهری که حس کردم بهترین جای دنیا کار می کنم ... نفس می کشم... دوستانی دارم بهتر از آب روان ...و برای اولین بار حس کردم چقدر دوستشان دارم .. همان ها که صادقانه و صمیمی کنارت هستند با تو می خندند و لحظه های خوبشان را با تو تقسیم می کنند. امروز عصر بود که دنیای واقعی واقعی واقعی ام را نفس کشیدم ... و...
-
جون کندن!
دوشنبه 20 مهر 1394 15:38
به گنجشکی فکر می کنم که جلوی پام .. درست جلو پام تو کوچه از آسمون افتادو جون داد .. ومن مثل بچه ها نشسته بودم روی زمین و جون دادنشو زار می زدم... نمیدونم تیرکدوم نامرد قلب کوچیک گنجشک رو از تپش انداخت... چرا من !!؟ چرا باید من تو اون کوچه ی خلوت باید شاهد جون کندنش باشم چرا من ؟! ....... به امروز فکر می کنم ... به...
-
تمامت کردم !
یکشنبه 19 مهر 1394 12:06
من تمامت کرده ام بیچاره کسی که میخواهد با تو شروع کند! #افشین_یداللهی
-
باید امشب بروم..
سهشنبه 14 مهر 1394 17:48
با فریاد و هیاهوی همکاران مغازه های بغلی فراخوانده شدم. کیک های یزدی خوشمزه انتظار مان را می کشیدند. طبق سنت همیشه اولین سوالمان این بود : به چه مناسبت؟ و وقتی همکارمان ساعد دستش را نشان داد و النگویی به پهنای سه میلیون و نیم تومان درخشیدن گرفت. نمیدانم چرا حس بدی به من دست داد... مبارک گفتن ها و چشم های خیره شده بقیه...
-
دنیای مجازی
دوشنبه 13 مهر 1394 17:25
مجازی بودن چه حس بدی است ... آن طرف شیشه پر از رنگ باشد؛ پر از مهربانی های مجازی ؛ پر از زیبایی هایی که نمیدانی می شود باورش کرد یا نه ؟ دنیای تو دنیای بزرگی باشد به بزرگی مانیتور روبرویت که شب ها در تنهایی و خلوتت بزرگ می شود مثل همه آرزوهایت . و تو با خنده هایشان می خندی با غصه هایشان گریه می کنی و بین این همه همهمه...
-
فانتزی های من
دوشنبه 30 شهریور 1394 15:11
بچه که بودم فانتزی های عجیبی داشتم مثلا اینکه یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم خانه مان مثل قایقی روی آب شناور است و دارد میرود جای بهتری مستقر شود.. شاید از زندگی در آن محله و منطقه خسته شده بودم .یا اینکه یک روز چشم هایم را باز کنم و ببینم که من اصلا آن آدمی نبوده ام که هستم و همه اش خواب بودم . در کشوری دیگری در...
-
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین!
سهشنبه 24 شهریور 1394 21:03
خسته و بیحوصله ام ... اما این خستگی و این همه بن بست و گره در گره زندگی ام باعث نمی شود که بچه ها را فراموش کنم .. بچه هایی که می دانم حافظه ماندگارتری دارند و وقتی این دوره زیبا را بگذرانند. خاطراتش را حتما در ذهنشان به خاطر می سپارند. امروز بچه ها را بردم پارک .. نزدیک عصر بود ... پیاده رفتیم و رسیدیم. همینکه وارد...
-
چه خوبه اینجا
شنبه 7 شهریور 1394 14:19
وای چقدر اینجا رو دوست دارم. چرا فکر می کنم اینجا نوشتنم میاد؟ چرا فکر می کنم اینجا آرومه ؟ چرا فکر می کنم اینجا میتونم با یه خیال راحت فقط بنویسم و بنویسم.. من رفتم بلاگفا اما دلم اینجاست . دلم لابلای نوشته های تابستانه ام . لابلای دردها و غصه ها و شادی هامه ... دوست داشتنی ترین لحظه هامو اینجا داشتم :) چه خوبه اینجا...
-
کوچ دوباره..
سهشنبه 27 مرداد 1394 01:28
بین رفتن و ماندن. بودن و نبودن مانده ام، بلاگفا همه ی خاطره ها یم را به باد داد. و من دوباره دلشوره هایم رابرمی دارم تا بروم همان خانه قدیمی . همان جا که بهترین خاطراتم را از آنجا دارم. کوله بارم را برمی دارم و می روم .. تا معمار دوباره ی روزهایم شوم اینجا را هم دوست دارم . تابستان من اینجا گذشت . با همه خوبی ها و...
-
ذهن درگیر متوهم
دوشنبه 26 مرداد 1394 11:40
درگیری ذهنی من در طول روز چندین بار اتفاق می افتد. گاهی خودم را با خودم روبرو می کنم و سیل سؤالات است که به ذهنم وارد می شود. گاه به نتیجه می رسم و غالباً بی نتیجه رهایش می کنم. درگیری های ذهنی من هرروز تکرار می شود درحالی که مشغول کار هستم و دستهایم خسته از کار روزانه است اما ذهنم فرضیه سازی های خودش را ادامه می دهد....
-
کتاب نوشته ها
یکشنبه 25 مرداد 1394 15:02
آخ ازاین نوشته ... صدبارخوندمش :) خدا گفت:"بخوان برای من بخوان، این منم که دوستت دارم،سیاهی ات را و خواندنت را" و کلاغ خواند.این بار عاشقانه ترین آوازش را. خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد بالهایت را کجا جا گذاشتی نوشته ی عرفان نظر آهاری
-
آغاز ویرانی !
شنبه 24 مرداد 1394 23:53
همیشه از جیغ بچه ها بخصوص جیغ بنفششان اعصابم متشنج می شود. وقتی محل کارم صدای جیغ زیر و فراصوتی بچه ها به هر دلیلی در سالن پاساژ می پیجد انگار تک تک سلول هایم را از هم می پاشاند. جالب اینجاست که بقیه همکاران و رهگذران به راحتی از کنار این صداها و جیغ ها می گذرند... شاید تقصیر از اعصاب له شده من باشد. شاید من با بقیه...
-
ده سالگی
جمعه 23 مرداد 1394 22:44
ده سالگی آدم ها فراموش نشدنی ست . مثل یه خاطره روشن تو ذهن می مونه. ده سالگی ناب ترین سن یه آدمه . و امروز محمدامین برادرزادم 10 سالگیشو تموم کرد. خیلی دوست داشتم خاطره ی خوبی براش بجا بذارم . دوست داشتم وقتی از ده سالگیش میگه به امروز فکر کنه. عصر کلی ذوق کرده بود. و من با همه مشغله ها و نگرانی ها و دردهام . یهویی...
-
جمعه ها
چهارشنبه 21 مرداد 1394 10:17
دیروز جمعه نبود و من فکر می کردم جمعه است . این را درست بعد از یک روز کامل در اشتباه ماندن، دوستی یادآوری کرد ومن شرمگین ازاین اشتباه بزرگ دلم گرفت . چون تازه داشتم به شبی می رسیدم که به زعم خودم فردایش شنبه بود اما نبود. فردایش چهارشنبه بود و دو روز دیگر باید جمعه ای دلگیر را تجربه می کردم . شاید بهتر است بگویم تحمل...
-
این منم ..
سهشنبه 20 مرداد 1394 10:29
نگرانی را می شود از سکوت های بی دلیل از کابوس های شبانه از خیره شدن به در و دیوار از حواس پرتی های روزانه و تکرار حرف ها که «مگه با تو نبودم حواست کجاست؟» نگرانی را می شود ازدل هزار رفته فهمید این روزها نگرانی شده برایم مثل نفس کشیدن ! نگران خیلی ها . خیلی هایی که ظاهرا به من ربطی ندارند و اصلن در دنیای واقعی من جایی...
-
قدم می زنم و فکر می کنم !
دوشنبه 19 مرداد 1394 10:48
گاهی از خانه تا محل کارم را که معمولا بخاطر نزدیکی اش پیاده گز می کنم و سرم همچنان که پایین است و قدم هایم کند حواسم هم به در و دیوار و مغازه ها و مسجد محل هم هست. مسجدی که درست سرچهارراه محل کارم واقع شده و همیشه با اذان گوش خراش اما دلنوازش شیپور بیدار باش را می زند و ما آنقدر در روزمرگی هامان غرقیم که هیچ فرقی...