سیب زمینی ها...!

امروز  از خواب وحشتناکی که داشت منو می برد تا قعر نیستی بیدار شدم. دهنم خشک بود و زبونم چسبیده بود به کامم... خداروشکر خواب بود. بعد سلانه سلانه  از روی تخت خودمو کشوندم  توهال داشتم می رفتم  دستشویی که  دیدم پشت در که نصفش شیشه اس و میشه کوچه رو  هرچند مشجر دید به سفیدی می زنه. فکر کردم ماشین پارک کردن دم درمون. دروباز کردم دیدم چهارگونی سیب زمینی هرکدوم 50 کیلو شایدم بیشتر افتادن رو پله های دم ِ درمون.

آه ازنهادم  در اومد.  احتمالا باز سفارش مامان بوده و طرف هم آورده گذاشته پشت در خونه و رفته ...

طفلک بابا با اون سن بالا و کمر درد و ضعفش اومد دوتاشو به زور کشوندیم تو راهرو . بقیه ش موند . تو این هیرو ویر یه ماشین اومد رد شه . گیر کرد بین سیب زمینیا. کلی چراغ  و بوق  که ببرین کنار . منم با دمپایی و چادر رنگی که قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم اشاره کردم که نمی تونم بردارم و زورم نمی رسه:((

... و راننده مجبور شد پیاده شه و خیلی راحت سیب زمینیا رو از زمین کند و انداخت توی راهرو ... قیامتی بود راهروی کوچیک ما که حد نداشت . در بسته نمیشد.

کلی  سر مامان غر زدم که چرا اینهمه خریدین . مگه قراره قحطی بشه.. ولی مگه میشه حریف مدیریت مامانا شد . عمراً!!

خلاصه هنوز کمرم راست نشده بود که یهو دیدم مامان پهن شد تو راهرو و سطل های خالی رو گذاشت جلوش و تند تند بار می کرد و من بدبخت با کمک بابا می بردم آشپزخونه اونور حیاط که مامان به اونجا به ترکی (اَشاقه) یعنی پایین می گفت ، می ریختیم روی زمین که بعدا  روبراهشون کنه . بارون هم خدا خیرش بده هیچوقت نمی بارید .. همین امروز شروع به باریدن کردو من  خیس بارون کلی سیب زمینی جا به  جا  کردم.

وقتی اومدم مغازه که دیگه انگشتام جون نداشتن تایپ کنن:(

بچه ها تو پاساژ کلی به وضع و اوضاع من خندیدن و بعد  هم چایی بود و شیرینی و  گرمای  مطبوع بخاری و  عطر همیشگی مهربونی و لبخند..

و بارونی که پاییز خیابونمون رو پر از طراوت کرده بود :)

راستی قراره بعد از ظهر چندتا از اون سیب زمینی ها رو آب پز کنم ببرم مغازه بچه ها قراره پوره درست کنن

نظرات 1 + ارسال نظر
دلارام شنبه 9 آبان 1394 ساعت 14:32

این همه سیب زمینی؟

کشته مارو مامانم. هرسال 200 کیلو می خره . تازه پیازش هنوز مونده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.