گاهی از خانه تا محل کارم را که معمولا بخاطر نزدیکی اش پیاده گز می کنم و سرم همچنان که پایین است و قدم هایم کند حواسم هم به در و دیوار و مغازه ها و مسجد محل هم هست. مسجدی که درست سرچهارراه محل کارم واقع شده و همیشه با اذان گوش خراش اما دلنوازش شیپور بیدار باش را می زند و ما آنقدر در روزمرگی هامان غرقیم که هیچ فرقی ندارد اگر موسیقی بشنویم و یا اذان... بی تفاوت چسبیده ایم به روزهای کشدارمان که همینجور دارد از سروکولمان بالا می رود . این روزها برگه های ترحیم زیادی به در و دیوار مسجد چسبیده (مرداد و شهریور قانون نانوشته ی شهرمان است که میزان مرگ و میر بالا برود !! ) برگه هایی که علامت رفتن است. ومن در حال قدم زدن فکر می کنم که برگه ترحیم من چه شکلی باشد تأثیرگذارتر است . اصلا نیاز هست عکسم را هم که می دانم در شهر کوچک من زیاد هم معمول نیست بزنند. اصلا آیا خواندن اصل و نسب و نوع مرگ مرا مثل همیشه رهگذران می خوانند وشانه ای تکان می دهند و سرشان را مثل پاندول اینو و آنور می چرخانند یا کسی هست که ناگهان با دیدن برگ ترحیم من ته دلش هررری بریزد و بگوید وای فائزه هم رفت ؟ قدم می زنم و با خودم فکر می کنم دنیای ما چقدر کوچک است .. دنیای ما چقدر زمان خور است . همینطور روزها و شبهایمان را می خورد و ما دلمان را خوش کرده ایم به این که شب برسد و ما دوره های مضحک و خنده آور تا حد تهوع گروههای مجازی را دنبال کنیم و اسمش را بگذاریم دلخوشی . درحالی که واقعیت زندگی ما یک کهکشان نوری با دنیای مجازی مان دارد.
چه فاصله ی عمیقی است بین دنیای واقعی من با دنیای مجازی که در ذهنم ساخته ام و اتفاقا در همان ذهن خیالباف خودم چند نفر هم حضور دارند که آنها هم مشابه من هستند...
قدم می زنم و به برگه های سفید و قبض های رنگارنگی فکر می کنم که این روزها با این کسادی بازار دارد بدجوری شکنجه ام می کند. وهنوز پرداختشان نکرده ام . قدم می زنم و به سکوت خانه ای می اندیشم که نصف شبش با ظهرش هیچ فرقی نمی کند به جز صدای پای آدم هایی که دراطرافم می آیند و بی صدا می روند . به جز صدای بشقاب و قابلمه هایی که گاه از حرص و عصبانیت به هم می خورند. سکوت این روزهای خانه مان بدجوری آزار دهنده است ..
می رسم و پله ها را بالا می روم. قفل را که باز می کنم . باز هم سوز گزنده ی سکوت از مغازه ام به پیشانی ام می خورد . ومن فکر می کنم چقدر روزمرگی هایم کش دار شده است... مثل آرزوهایی دور و درازی که هیچوقت به مقصد نرسید!
میدونی امروز به چی فکر میکردم؟
دلم میخواد تو یه کلبه ی چوبی باشم
زمستون باشه و هوا سرد
تو شومینه هیزم بسوزه و آتیش گرم و نارنجی
من بشینم و گاهی به برفایی که از پشت پنجره دیده میشن نیگا کنم
گاهی به آتیش دوست داشتنی
و کتاب بخونم
و بافتنی شاید
امیدوارم یه روز برسه اونطور که میخوایم آروم و راحت زندگی کنیم
مطمئنم میرسه فقط باید کمی صبور باشم و کمی هم تو حال زندگی کنم و بیخیال آینده
چقد طولانی شد
واییی دقیقن مثل من فکر می کنی. یه صندلی گهواره ای . یه کتاب . یه کلبه . ...یه تنهایی آروم
روزمره گی آدم رو از زمان عقب میندازه، از کودک ِ درونش غافل میکنه، گاهی به خودمون میایم می بینیم توی اوج ِ جوونی دچار روزمرگی شدیم و چه موقعیت هایی که از دست دادیم.
و این دردناک تریم و غیرقابل جبران ترین حادثه زندگیه :(
دنیای ما چقدر زمان خور است
عالی بود مثل همیشه
عزیزم :**